غروب جمعه و حس و حال تنهایی؟ خیر. هرروز و هرموقع حس و حال تنهایی!
اینها جملاتی هستن که باهاشون شروع میکنم به نوشتن. سالهای پیش، اون موقع که فکر کنم کلاس سوم بودم مادرم یه دفترچهی خاطرات نارنجی رنگ بهم داد و این شد سرآغاز نوشتار روزانهی من. حاضرم یک سال از عمر خودم رو بدم و بتونم اون دفترچه رو پیدا کنم و خاطرات خود نُه سالهم رو بخونم. حالا شاید پنج یا شیش تا دفتر رو از سالهای قبل نگه داشتم. منفورترینشون همون دفتر جلد پارچهای قرمز با گلهای سفید و مشکیه. یادمه که چقدر دلم میخواست یدونه از اون دفترا داشته باشم و باز هم مادرم وارد عمل شد. به پاس تلاشهام برای درس یاد دادن به برادرم، بعد از پایان سال تحصیلی، برام اون دفتر رو به عنوان هدیه خرید. یادمه روزی که داشتم آخرین نوشتهها رو توی آخرین صفحهی اون دفتر مینوشتم قلبم آکنده از غم و ناامیدی و اضطراب بود. جالبه که حالا بعد از گذشت تقریبا سه سال از تموم شدن اون اتفاقات و اون دفتر، هنوز حتی نگاه کردن به اون دفتر هم حس ناخوشایندی رو به من القا میکنه.
در حال نوشتن این متن هستم و صدای لانا دلری تو گوشم میپیچه که میخونه:
I got that summertime, summertime sadness...
هرازگاهی باد خنکی به صورتم میخوره. هوا ابری و بارونیه و من در تلاشم وجدانم رو قانع کنم که میتونه و بره یکی از انیمههای Studio Ghibli رو با خیال راحت پلی کنه و بعد تا آخر شب به باقیمونده کارهاش برسه و باور کن که این کار سختیه!
بوی کوکوی سبزی پیچیده تو خونه. با خنکای بارون ریزی که در حال باریدنه، میپیچه دور سرم و حس اون آخر هفتهی پاییزی زمان مدرسه رو به یادم میره. همون اخر هفتهای که میرسه به اول هفتهی راحتی که برنامه درسیش هست فارسی، هنر، ورزش و انشاء.
قرار بود دیگه در مورد این موضوع حرف نزنم و ننویسم، ولی نمیتونم جلوی چرخش این جمله تو مغزم رو بگیرم که با فونت درشت و بولد شده نوشته "فردا میشه سه ماه" و بعد لبخند تلخ روی لبهام نقش میبنده. و دقیقا همون موقع آهنگی از coldplay پخش میشه که میخونه:
Call it magic when I'm with you
و من حتی بعد از افکار امروزم هم میتونم این رو تایید کنم.