این روزا بیشتر از هرچیز دیگه به خودم فکر میکنم. شاید چون موضوع دیگهای برای فکر کردن ندارم. البته تمام این فکرها باعث نمیشه من ذرهای به سمت مقولهای که خودپسندی نامیده میشه نزدیک شم.
اگر اعتماد به نفس من رو یه پوسته در نظر بگیریم که دور تخممرغ رو گرفته، من این پوسته رو تیکه تیکه جدا کردم و حالا شاید فقط دو یا سه تیکه باقی مونده باشه. مضطربم و ذهنم درگیره و توی صف انتظار بانک هستم و فکر میکنم تا بینهایت این انتظار طول میکشه. اینجا شلوغ و گرمه و من اصلا از شلوغی و گرما خوشم نمیاد ولی حداقل زمان دارم تا فکر کنم و تیکه های بیشتری از پوسته رو جدا کنم.
وقتی به رفتار و حرفایی که به خودم میزنم فکر میکنم یه چیزی به ذهنم میرسه و اون هم اینه که من مثل نامادری سیندرلا با خودم رفتار میکنم. همونقدر غریبه و گاهی وقتا حتی تحقیرآمیز و این مایهی شرمساریه که من که همیشه در تلاشم با دیگران به بهترین نحو ممکن رفتار کنم، حالا با خودم اینجوری رفتار میکنم.
اینکه چرا اینها رو اینجا مینویسم برای خودم هم جای سواله. 10 نفر دیگه مونده تا نوبت به من برسه. یکم خلوتتر شده و من میخوام به خودم قول بدم که کمتر فکر کنم و بیشتر با خودم مهربون باشم. ولی خودمم میدونم این قول همونقدر میتونه قابل اعتماد باشه که قول یه پسربچهی شیطون برای ساکت موندن توی یه مهمونی هست :)