با اینکه آنچنان علاقه مند به انجام کارهای گروهی نبوده و نیستم، اما همیشه دوست داشتم در گروه کتابخوانی عضو باشم. شاید اولین علاقه از آنجا شروع شد که کتاب "زنان کوچک" را خواندم. خواهران مارچ و نوه ی آقای لارنس بزرگ در کنار هم جمع میشدند و نمایشنامه میخواندند و اجرا می کردند. من هرگز در اجرای نمایش خوب نبودم، البته که در زندگی واقعی گاهی اوقات بازیگر خوبی میشوم و نقاب های مختلف به صورت میگذارم، اما اغلب فقط توانایی بروز خود واقعی ام را دارم. شوق و ذوق گروه کوچک خواهران مارچ انگیزه ای شد برای حضور در گروه و اجتماعی کوچک برای خواندن کتاب، تفریح آرام و همیشگی من.
این را باید بگویم که این انگیزه فقط در حد همین انگیزه باقی ماند و من هیچ وقت وارد گروه کتابخوانی نشدم. شاید خجالتی بودم یا فرصتی پیش نیامد و سرم گرم کارهای دیگر بود.
امروز بعد از خواندن رمان "زندگی داستانی ای. جی. فیکری" و غرق شدن در دنیای کتاب و کتاب فروشی باز هم آرزوی دیرینه از اعماق ذهن و قلب خودی نشان داد. فکر کردم شاید ایده ی بدی نباشد که از ویرگول کمک بگیرم و از خوانندگان عزیز این متن درخواست کنم که اگر گروه کتابخوانی میشناسند به من هم معرفی کنند.
باتشکر فراوان
هلویا