حسام‌الدین شمس
حسام‌الدین شمس
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

اعتراف، استیصال و عصیان

در دوره‌ی خاصی از تاریخ ایران زندگی می‌کنیم، دوره‌ای که من از آن با عنوان رنسانس اسلامی یاد می‌کنم. عنوانی که در نوشته‌های منتقدین و جامعه‌شناس‌هایی مثل محسن رنانی، حسام مظاهری، فردین علیخواه مستقیم و غیرمستقیم خوانده‌‎ام. و گمان می‌کنم در چنین دوره‌ای مطالعه کتاب‌هایی که سیر فکری جوامع و متفکرینی که دوره‌‌ی گذار از سنت به مدرنیته را تجربه کرده‌اند می‌تواند روشنایی‌بخش راه پر فراز و فرود "تغییر" برای قشر دغدغه‌مند ایرانی باشد.

کمتر کسی است که یک‌بار گذارش به کتاب فروشی خورده و نام نویسنده‌ی روس‌تبار، لئو تولستوی را نشنیده باشد. نویسنده‌ای که کتاب‌هایش از شدت ضخامت و غنای ادبی لرزه به تن خواننده انداخته و غالب اوقات همان جایی قرار می‌گیرد که کتاب‌های فلسفه، یعنی: لب طاقچه!

کتاب اعتراف که به همت نشر گمان منتشر شده درباره زندگی فکری لئو تولستوی است. لئو در این کتابچه سیر تغییر اندیشه خود را با زبانی خودمانی شرح داده است. اینکه چگونه خرقه دین را به گوشه‌ای انداخت، چگونه در هر دوره‌ی زندگی‌اش معنایی برای زندگی خود ساخت و چگونه در میان سالی‌اش دیالکتیکی میان او و مفهوم خدا در گرفت و در نهایت به چه خدا و دینی باور پیدا کرد.

یکی از جذاب‌ترین بخش‌های کتاب برای من این بود که تولستوی احساساتی را دو قرن پیش تجربه کرده است که حال حاضر، من در اوج قدرت تکنولوژی و سر بر آوردن هوش مصنوعی در حال تجربه‌شان هستم. تجربیاتی که منحصر به من نیست و بسیاری از هم‌سالانم نیز در حال زیستن آنها هستند. اما تفاوت در چیست؟ نقطه‌‌ی افتراق ما و او در این است که او سال‌ها در خویشتن غور کرده و به احساسات خود با ظرافت جامه‌‌ی کلمه بر تن کرده است. هنرمند حسی را که ما زندگی می‌کنیم علاوه بر زیستن بیان می‌کند، کاری که ما آن را بلد نیستیم (یا شاید رغبتی به انجامش نداریم؟).

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

((مردم همان‌طور زندگی می‌کنند که همه زندگی می‌کنند و همه بر اساس موازینی زندگی می‌‌کنند که نه‌تنها هیچ نقطه‌ی اشتراکی با آموزه‌های دین ندارد، بلکه بخش اعظم آن مخالف این آموزه‌هاست. آموزه‌های دینی در زندگی نقش ندارند، در روابط با سایر انسان‌ها هرگز این آموزه‌ها را در نظر نمی‌گیریم و در زندگی شخصی‌مان نیز هیچ‌گاه لزومی به مراعات آنها پیدا نمی‌شود. آموزه‌های دین مربوط است به جایی آن‌طرف‌ها، دور از زندگی و مستقل از آن. اگر هم به آن بربخوری، فقط همانند چیزی ظاهری و پدیده‌ای است که ارتباطی با زندگی ندارد.))

در این یک سالی که به جبر تحصیل از قم به تهران کوچ کرده و خوابگاهی شدم طیف‌های مختلفی را دیدم، و یکی از تامل برانگیزترین گروه‌ها آدم‌هایی بودند که تا سال گذشته نه تنها روزه می‌گرفتند که نمازهای یومیه‌‍‌شان نیز ترک نمی‌شد. اما از زمانی که به زندگی جدید خوابگاهی ورود پیدا کردند همه آن پیشینه به ناگاه سوخت و خاکستر شد. اما علت چیست؟ رهایی از سلطه خانواده؟ به‌ نظرم مسئله بنیادین‌تر از مرجعیت والدین است. پاسخ را تولستوی گفته است. افراد به ناگاه می‌بینند بدون هرگونه شریعتی می‌توانند زیست کرده و حتی تجربه بهتری هم داشته باشند. چرا باید لذت آب شدن بستنی در گرمای فروردین را به رنج روزه فروخت که کارکردی هم برای انسان مدرن ندارد. چرا باید وزیدن باد در موی بلند و زیبایی سحرآمیزش را به‌خاطر تکه‌ای پارچه از دست داد؟

محسن رنانی در یک از یادداشت‌هایش پیش‌بینی کرد جامعه‌ی ایران به سمت جدایی شریعت از ایمان روی آورده است و نسل حال حاضر ایران همچنان به اصول دین (یگانگی خدا، روز عدالت، پیامبر و...) باورمند هستند اما دیگر شریعت نقشی در زندگی‌شان نخواهد داشت. آنچه که در هم‌سالانم (که من نیز چندان مستثنی از آنها نیستم) می‌بینم، نمی‌دانند دقیقا به چه خدا و دینی باورمند هستند.

در جایی از کتاب می‌خوانیم:

(( از ایمان به آنجه از کودکی به من آموخته بودند، دست کشیدم، ولی به چیزی اعتقاد داشتم. این را که به چه چیزی اعتقاد داشتم به‌هیچ‌وجه نمی‌توانستم توضیح بدهم. به خدا نیز باور داشتم، یا درست‌تر است بگوییم خدا را نفی نمی‌کردیم، ولی این را هم نمی‌توانستم توضیح بدهم که آموزه‌های او چیست.))

گاهی اوقات با دوستانم بحث می‌شود که معنای زندگی چیست، اوایل به تقلید از اگزیستانسیال‌ها پاسخ می‌دادند این ما هستیم که معنایی می‌سازیم ولی از جایی به بعد گویی آنها نیز به این نتیجه رسیدند که پاسخشان چندان قانع‌کننده نیست و از اساس زیرآب سوال را زدند و به کل آن را به کناری انداختند. پاسخ می‌دهند از اساس اهمیتی ندارد که معنای زندگی چیست و کارکردی برای ما ندارد. و من می‌گویم روزی بالاخره یقه‌ی تک‌تک ما را می‌گیرد و آن روز باید جوابی در گریبانمان داشته باشیم.

نویسنده‌ی کتاب سال‌ها برای پاسخ به این پرسش بنیادین (معنای زندگی) به تکامل باور داشت. او بیان می‌کند تا حدود چهل سالگی ادامه دادنش به زندگی صرفا به‌خاطر مفهوم تکامل و پیشرفت بود. اما تکامل برای چه و به کدامین سو؟ این در واقع همان پرسشی بود که هیچگاه جوابی برایش نمی‌یافت و صرفا باور داشت که باید این مسیر را طی کرد حتی اگر چرایی‌اش را نمی‌دانیم. او هنرمند بود و در جامعه‌ی هنری این باور وجود داشت که هنرمند به مردم می‌آموزد، اما چه چیز را؟ حتی برای این پرسش هم جز سکوت جوابی در آستین نداشتند.

((ساده‌لوحانه چنین می‌پنداشتم که من شاعرم، هنرمندم، و می‌توانم چیزی به دیگران بیاموزم که خودم نمی‌دانم چیست. پس به همین‌گونه عمل می‌کردم.))

اما خرافه‌ی عمومی تکامل (این عین عبارت خود تولستوی است) در بزنگاه‌های زندگی جاذبه‌اش را برای نویسنده از دست داد. آن‌جایی که برای اولین‌بار اعدام یک مرد جوان را به وسیله گیوتین مشاهده کرد تا روزها دچار بحران شد. یا روزی که برادرش بخاطر سِل جان باخت دیگر باور به تکامل قدرتی برای پیش‌برد او به زندگی را نداشت. حال که او در اوج شهرت ادبی خود جای داشت به تدریج برای آنکه وسوسه خودکشی سراغش نیاید تفنگ و طناب را از خود دور نگه می‌داشت! باور عامه‌ی مردم این است که یک هنرمند با هنرش به نوعی تعالی روحی دست می‌یابد اما نویسنده ابایی ندارد از اینکه این تصویر معنوی را لکه‌دار و اعتراف کند که سال‌ها به صرف منزلت اجتماعی و درآمد می‌نوشته و نه یک غایت‌القصوای عمیق!

((فقط تا زمانی می‌توان زندگی کرد که مست زندگی بود؛ ولی به محض آنکه هشیار می‌شوی، دیگر نمی‌توانی نبینی که همه‌ی اینها فقط فریب است، آن هم فریبی ابلهانه! مسئله دقیقا همین است که حتی هیچ چیز خنده‌دار و رندانه‌ای هم نمی‌توان در آن یافت، فقط بلاهت است و بی‌رحمی.))

تولستوی که حال پا به میان‌سالی گذاشته در می‌یابد ایده‌ی تکامل از اساس فریبی خام دستانه نبوده است حال که جسم و روانش روزبه‌روز مضمهل‌تر می‌شود پیشرفت ایده‌ای پوچ جلوه می‌کند. او درباره تکامل بیان می‌کند: ((دیدم این قانون نه تنها هیچ توجیهی برای من در بر ندارد، بلکه چنین قانونی اصلا هیچ‌گاه وجود نداشته و نمی‌توانسته وجود داشته باشد، و من فقط آنچه را در دوره‌ای معین از زندگی در خودم یافته بودم، به جای قانون کلی گرفته‌ام.))

او پناه می‌برد به علم و فلسفه. خوش‌خیالانه باور دارد کلید معنا را در اتاق شلخته دانش پیدا خواهد کرد، سال‌ها مطالعه می‌کند و در نهایت به ادعای خویش دست خالی باز می‌گردد. در جای دیگری از کتاب با استیصال اعتراف می‎‌‌کند: ((سرگردانی من در علوم نه تنها مرا از درماندگی‌ام بیرون نیاورد، بلکه فقط آن را تشدید کرد. یک علم به پرسش‌های زندگی پاسخ نمی‌داد، و علم دیگر که پاسخ می‌داد به صراحت درماندگی مرا تایید می‌کرد و نشان می‌داد آنجه من بدان رسیده‌ام، ثمره‌ی گمگشتگی و وضعیت بیمارگونه‌ی ذهن من نیست. برعکس، تایید می‌کرد که اندیشه‌ام درست بوده و با نتیجه‌گیری تواناترین ذهن‌های بشریت همخوانی دارد.))

از این نقطه به بعد نویسنده در دام ناامیدی مفرط می‌افتد دیدی بدبینانه نسبت به زندگی پیدا کرده و به ایده «مرگ بهتر از زندگانیست» پناه می‌برد. بشر را می‌کوباند، خود را ترسو خطاب کرده و در مدح افرادی که خودکشی کرده‌اند می‌نویسد. اما از جایی به بعد ناگهان به این شهود می‌رسد نکند این من هستم که نگاه اشتباهی به زندگی دارم؟ این من هستم که به هزاران سال خرد جمعی آدمیان پشت کرده‌ و میلیاردها انسانی که زندگی می‌کنند و اهمیتی نیز به خودکشی نمی‌دهند را در نیافته و صرفا خود و تعدادی فیلسوف بدبین چون شوپنهاور را بر مدار حقیقت می‌بینم!

تولستوی این‌بار از مرزهای طبقه اجتماعی خود بیرون می‌آید و پای حرف افرادی از طبقات پایین دست جامعه می‌نشیند و در می‌‌‎یابد آنچه که موجب زیستن آدمیان می‌شود چیزی جز دین و ایمان نیست! در کتاب استدلال‌هایی می‌کند و در نهایت به این گزاره می‌رسد: بی‌دین و ایمان زیستن ناممکن است!

او بار دیگر پس از سال‌ها به نهاد دین رجعت می‌کند، دوباره پای حرف شیوخ می‌نشیند اما به‌زودی می‌فهمد در گذشته اشتباه فکر نمی‌کرده و با مدعیان ایمان نمی‌توان مومن شد.

((دریافتم ایمان این افراد آن ایمانی نیست که من در جست‌وجوی آن هستم، دریافتم ایمان انان ایمان نیست، بلکه فقط یکی از همان تسکین‌های لذت‌پرستانه‌ی زندگی است، دریافتم این ایمان شاید به درد منحرف کردن فکر سلیمانی نادم در بستر مرگ بخورد (و نه به درد تسکین او)، ولی نمی‌تواند برای اکثریت عظیم انسان‌هایی کارساز باشد که رسالتشان تسکین دادن خودشان و استفاده از زحمت دیگران نیست، بلکه آفرینش زندگی است. برای آنکه همه‌ی نوع بشر بتواند زندگی کند، برای آنکه به زندگی ادامه دهد و آن معنا ببخشد، این میلیاردها انسان باید شناخت دیگری از ایمان داشته باشند، شناختی راستین.))

آنچه در نهایت در تمام کتاب با آن روبه‌رو می‌شویم جهد فکری نویسنده است. سر و کله زدنش با مفهوم معنای زندگی و هیچ‌گاه از پا ننشستن برای یافتن پاسخی قانع کننده برای زیستن. این کتاب عصیانی است علیه رخوت‌زدگی فکری! می‌‌توان باورهایش را نقدهای ساختاری کرد اما بدون شک ارزش مطالعه دارد.



پی‌نوشت ۱: این در اصل تکلیفی برای درس عمومی دانشگاهم بود ولی بعد از مدت‌ها هوس کردم در ویرگول هم چیزکی منتشر کنم شاید از رخوت ننوشتن خلاصی یافتم!

پی‌نوشت ۲: نکات خیلی بیشتری کتاب داشت که همت نکردم بیان کنم خودتان بخوانید دست خالی بر نخواهید گشت:)

معنای زندگیلئو تولستویمعرفی کتاباعترافنشر گمان
در این صفحه دیگر فعالیت نمی‌کنم./ ایمیل من: hesamshamsnia@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید