بسیجی امام خامنه‌ای
بسیجی امام خامنه‌ای
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

پادگان آموزشی / چگونه در ۱۳ سالگی به جبهه رفتم (۳)

بسم الله النّور

از چپ: شهید محمد وفایی زاده - شهید جواد حاج رجبعلی، مرحوم شیخ حسین ایرانی (فرمانده سپاه)، امیرعبّاس جعفری مقدّم (۱۳ ساله)، شهید عباس حاجی زاده، مرتضی آهنگران (فرمانده گردان)
از چپ: شهید محمد وفایی زاده - شهید جواد حاج رجبعلی، مرحوم شیخ حسین ایرانی (فرمانده سپاه)، امیرعبّاس جعفری مقدّم (۱۳ ساله)، شهید عباس حاجی زاده، مرتضی آهنگران (فرمانده گردان)


اشاره: در دو قسمت قبل خواندید که تصمیم برای اعزام به جبهه، از یک شوخی پدر شروع شد؛ کلاس‌های نظری و عملی را با موفقیت و با بهترین رتبه گذراندم، اما متوجه شدم که با ۱۳ سال سن نمی‌توانم به جبهه اعزام شوم. مدارکم را تحویل داده بودم و ظاهراً راهی برای کتمان باقی نمانده بود. و اینک ادامۀ ماجرا ... .

خیلی زود فکری به خاطرم رسید. به اتاق مسئول پذیرش امداد بسیج رفتم و به او گفتم که خانواده‌ام با اعزام من مخالفت کرده‌‌اند و از او خواستم که پرونده‌ام را پس بدهد و او با خوش‌رویی پذیرفت. پرونده را گرفتم و به خانه رفتم. فتوکپی شناسنامه را برداشتم و با یک شیوۀ ابتکاری، ۱۳۴۸ را به ۱۳۴۵ تغییر دادم و سپس از فتوکپیِ تقلبی، دو فتوکپی گرفتم و آن را در پرونده جا دادم. سپس به خانواده گفتم که با توجه به سن پایین و تخصص امدادگری بناست ما در اهواز باشیم و به مناطق جنگی اعزام نشویم و بدین ترتیب مشکل رضایت نامه هم حل شد. پرونده را دوباره به بسیج تحویل دادم و گفتم که رضایت والدین جلب شده است. از آنجا که قبلاً هیچ صحبتی در مورد سال تولد نکرده بودم، بنابراین بدون مشکلی نامم در ردیف اعزامی‌‌‌ها قرار گرفت.

روز ۲/۵/۱۳۶۲ پس از اجتماع در ساختمان بسیج مستضعفین قم، پیاده به قصد زیارت حضرت معصومه (س) به راه افتادیم. خانواده‌‌‌ها هم بودند، البته من از پدر و مادرم خواسته بودم که نیایند و نیامده بودند. قدم به قدم با استقبال - یا بهتر بگویم مشایعت – صمیمی مردم مواجه می‌شدیم. شربت، شیرینی و شکلات بود که تعارف می‌شد. مزۀ فداکاری برای اسلام را از همان لحظه که قدردانی مردم را دیدم احساس کردم. خون گاو و گوسفندهایی که مردم قربانی می‌کردند، روی آسفالت خیابان جوش می‌خورد. قبلاً دیدن ذبح حیوانات حالم را منقلب می‌کرد، ولی آن روز دیدن خون برایم تقریباً عادی بود و آن را فقط یک مایع قرمز رنگ می‌دیدم! حضور در مرکز فوریت های پزشکی کار خودش را کرده بود و از یک نوجوان ۱۳ سالۀ احساساتیِ نیمه‌شاعر، یک پزشکیارِ سنگ‌دل ساخته بود. خدایا چقدر تغییر کرده بودم!

همان طور که به طرف حرم می‌رفتیم، به خودم می‌گفتم: «شعر و شاعری را بگذار برای وقتی که از جنگ تحمیلی اثری باقی نباشد. وقتی هر روز شهید و مجروح می‌آورند، سخن از گل و بلبل و فراق یار چه وجهی دارد؟»

که البته آن ابیات گل و بلبل و عشق و فراق هم تقلیدی بود؛ چون آن موقع عمق معانی و رموز کلمات را نمی‌دانستم و می‌دانستم که نمی دانم و تقلید می‌کنم! به هر حال زیارت حرم مطهر توأم شد با سخن‌رانی فرمانده سپاه قم ( مرحوم شیخ حسین ایرانی) و بعد سوار اتوبوس‌‌‌ها شدیم. در آن زمان خیلی از مسائل را متوجه نمی شدم و سرعت انتقال ذهنم ار بقیه که بزرگ‌تر از من بودند، کمتر بود و پی‌درپی از دیگران توضیح می‌خواستم. مثلاً وقتی اتوبوس‌‌‌ها به طرف تهران حرکت کردند، از دوستان پرسیدم: «مگر جنوب از این طرف است»؟!

بیچاره‌‌‌ها نمی دانستند بخندند یا پاسخ دهند؟! به هر حال فهمیدم که برای تجهیز و تدارک به پادگان آموزشی امام حسن(ع) تهران می‌رویم.

دو روز فقط به پوشیدن لباس، تعویض، مراجعه به خیاطی برای تنگ و گشاد کردن لباس‌‌‌ها و بقیۀ مسائل مربوط به آن گذشت. صبح روز سوم به خط شدیم تا کارت شناسایی (موسوم به کارت جنگی) خود را تحویل بگیریم. مسئول مربوط، اسامی را می‌خواند و هر کس برای دریافت کارتش مراجعه می‌کرد. خیلی زود به اسم من رسید، وقتی به طرف او می‌رفتم کارت را کنار گذاشت و با اشاره گفت که همان جا بمانم تا بعد. فکر کردم حتماً قضیۀ دست کاری فتوکپی لو رفته است، اما وقتی دیدم که کارتِ افرادِ بسیار مسن و نوجوان‌‌‌های ریزه میزه، به آن‌ها تحویل داده نمی‌شود، فهمیدم که بنا دارد از اعزام ما جلوگیری کند.


ادامه دارد.

نظرخواهی: لطفاً در بخش نظرات اعلام کنید که خاطره را ادامه بدهم یا خیر؟!

قسمت‌های قبل:

نخستین اعزام (۱) کلیک کنید
نخستین اعزام (۲) کلیک کنید
دفاع مقدسجنگ تحمیلیحزب اللهبسیجامام خامنه ای
امیرعبّاس جعفری مقدّم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید