بسیجی امام خامنه‌ای
بسیجی امام خامنه‌ای
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

بریدۀ یک داستان عاشقانه - قسمت 3 (آخر)

به نام خدا

پیش درآمد:
1- برای مطالعۀ بخش های قبلی کلیک کنید: قسمت اول + قسمت دوم
2- لطفاً نظر خود را اعلام فرمایید.


- ببین ریحانه! اگر چند سال بگذرد و من به جایی برسم، شاید عمو من را قبول کند، اما الان امکانش نیست، این را صد بار با زبان بی‌زبانی به خودم گفته.

- نرو جبهه، فردا نرو، بمان و با افکار غلط بابام بجنگ!

- من الان چی دارم ریحانه؟ یک هوش و استعداد و نمرات خوب داشتم که آن هم به خاطر جنگ افت کرده.

- تو رزمنده‌ای، تو شجاعی، تو غیرت داری، تو خیلی چیزهای دیگر داری که مهمت می‌کند خودت خبر نداری!

- مثلاً چی؟

- تو عشق ریحانه‌ای!

دلم لرزید؛ اما جلو خودم را گرفتم تا ریحانه نفهمد.

- بس کن ریحانه! به خدا می‌ترسم این حرف‌ها گناه باشد. من برای تو به اندازۀ تمام دنیا احترام قائلم. اما حتی اگر من زیر تکلیفم بزنم و به جبهه هم نروم، چی دارم که باهاش زندگی تو را بسازم؟ اصلاً از کجا معلوم که تا آخر جنگ من زنده بمانم؟ شاید به قول برادران رفتیم و شکلات‌پیچ برگشتیم! دلم نمی‌آید زندگی‌ات را به پای من خراب کنی. چه می‌دانم؟! شاید این خواستگارت بیاید با هم ازدواج کنید ... شاید با هم ازدواج کنید و خوشبخت بشوی و راضی باشی.

- همین؟

- نه هنوز حرفم تمام شده ... اما اگر ... اگر یک درصد ... یک درصد اگر این اتفاق نیفتاد ... اگر صبر کردی و قسمت شد بیایم خواستگاری ... قول می‌دهم ... قول می‌دهم تا آخر عمر نوکری‌ات را بکنم؛ خوب است؟

و آرام به صورت معصوم ریحانه نگاه کردم. اشک از روی گونه‌های صدفی‌اش مثل مروارید می‌غلطید و روی چادرش می­‌ریخت.

- ببین عبّاس! همین بید مجنون شاهد است؛ اگر بروی وقتی برگردی دیگر من را نمی‌بینی، یعنی نیستم که ببینی!

خواستم حواسش را پرت کنم:

- این درخت بید است، بید مجنون نیست!

- حرف را عوض نکن، این درخت هم بید مجنون است ...

- باشد چشم، بید مجنون است.

خودم می­‌دانستم، بید مجنون بود، با شاخه­‌های واژگون، با زیبایی وحشتناکی که هر تماشاگری را دیوانه می­‌کرد. رو کردم به درخت. شاخه­‌های درخت آرام و قرار نداشت و در دست باد پیچ و تاب می­‌خورد.

- به خدا ریحانه از این بید مجنون­‌تر منم. من تو را خیلی ... خیلی ... چطوری بگویم؟ من نوکرتم؛ به مولا نوکرتم. تو دختر عمویم هستی. از بچگی با هم بزرگ شدیم. من بیش از آن چیزی که فکر کنی دوستت دارم. اما فرض کن الان آمده‌ام خواستگاری، بناست با هم حرف بزنیم.

- به همین راحتی؟ همین طوری می‌خواهی سر و تهش را ...

- می‌شود بقیه‌اش را بگویم؟

ریحانه بلند شد رفت به سمت در پارک. دلم از جا کنده شد. خواستم بگویم برگرد که خودش برگشت. از جلو نیمکت رد شد و نگاهم را دنبال خودش کشید. قوی سیاه زیبای من وسط مرداب می‌خرامید و دل شکارچی را می‌برد.

- بیا بنشین مردم شک می‌کنند.

- غلط می‌کنند شک کنند! پسر عمویم تکواندو کار است می‌زند دخل‌شان را می‌آورد؛ مگر نه؟!

- نه، یعنی بله؛ هر چی تو بگویی!

- جدی؟

آمد وسط نیمکت نشست و کیفش را گذاشت کنارش سمت من.

- راست گفتی دیگر؟ بسیجی که دروغ نمی‌گوید! گفتی هر چی من بگویم! عباس تو را به خدا فردا را بی‌خیال شو. جنگ هست فرار نمی‌کند؛ اعزام فردا را بی‌خیال شو. بابام بدجوری پیله کرده. به همین شاهدمان، به همین درخت بیدمجنون قسم اگر فردا اعزام بشوی دیگر من را نمی‌بینی!

- نگذاشتی حرفم را بزنم.

- چرا زدی؛ خودت گفتی دختر عمویم را از همۀ دنیا بیشتر دوست دارم؛ همین الان گفتی یادت رفت؟ درغگو کم حافظه است؟

- گفتم بیش‌تر از آن چیزی که فکر کنی دوستت دارم ...

- خب همین دیگر، فردا را بی‌خیال شو. بیا به قول قدیمی‌ها یک اسم بگذار بعد برو.


▪️ با اجازه دوستان بقیه‌اش باشد تا زمان انتشار.
عشقبید مجنونقرارازدواججوان
امیرعبّاس جعفری مقدّم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید