به نام خدا
از در پارک وارد شد و از همان مسیری که قرارمان بود، از کنار تابلو «بوستان شهید» رد شد و مسیر تک درخت بید را درپیش گرفت. باد افتاده بود توی چادرش و او از کنار برگ های نارنجی کنار باغچه که در دست باد پیچ و تاب می خوردند، قدم برمی داشت؛ 10 دقیقه زود آمده بود.
میخواستم از دور نگاهش کنم ببینم چهکار میکند و سر ساعت 5 بروم ببینمش که دو تا پسر راهشان را کج کردند به طرف او.
سریع خودم را به او نزدیک کردم و قبل از اینکه مزاحمتی ایجاد کنند بلند گفتم: «سلام ریحانه»!
برگشت، مثل یک قوی سیاه وسط مرداب. پسرها نگاهی به تیپ بسیجیام انداختند. کمی برانداز کردند، چیزی نگفتند و دوباره راهشان را کج کردند به سمت آبنما.
- علیک سلام پسرعمو.
- خوب هستید؟ عمو خوب اند؟ زن عمو سلامت اند؟ آقا سعید، حنانه خانم، ...
- همه خوب اند، همه خوب اند، حجابم کامله چرا نگاه نمی کنی؟
خجالت کشیدم. کتاب «گفتارهای معنوی» را که عمداً کادو نکرده بودم به طرفش گرفتم:
- برای شما خریدهام.
کتاب را گرفت و به جای تشکر گفت: «نگاهم کن پسرعمو! شرعاً اشکالی ندارد».
گفتم: «باشد» و نگاهی گذرا به او کردم و سرم را انداختم پایین طوری که فقط کفشهای سرمهایاش را میدیدم.
- نترس عباس آقا! بهخدا گناه ندارد، خواستم بیایی دو تا کلمه حرف حساب بهت بزنم. نترس مامانم خبر دارد، بیرون پارک توی ایستگاه اتوبوس نشسته منتظر من است.
احساس ضعف شدیدی، به قول ریحانه از ترس، دل و رودهام را به هم ریخت.
- زن عمو چرا ا ا ا ا ؟! چهکار کردی ریحانه.
طوری که انگار روی هوا سرمیخورد رفت نشست روی نیمکت کنار درخت بید.
- بیا هول نکن، مامانم است، از همه چیز خبر دارد. بیا! بیا بنشین منتهی الیه آن طرف نیمکت یک وقت گناه نکنی میخواهم چند تا کلمه تلگرافی بگویم و زحمت را کم کنم.
مثل بچۀ حرف گوشکن رفتم به طرف نیمکت و برای اینکه خوب لجش را در بیاورم، رفتم طرف دیگر نیمکت، طوری نشستم که بخشی از بدنم هم از نیمکت بیرون بزند.
- چرا با من اینطوری میکنی؟ زن عمو چرا آخر؟!
کتاب گفتارهای معنوی را آورد بالا و نگاهش کرد.
- تشکر؛ «سیری در سیرۀ ائمۀ اطهار» را خواندم، عالی بود.
- خواهش میکنم، قابل دختر عمو را ندارد.
- این طوری که میگویی فایده ندارد، باید بگویی قابل ریحا...
- قابل ریحانه خانم را ندارد.
- باید بگویی: قابل ریحانه خانم دختر عموی گلم را ندارد.
- چشم
- خب بگو!
- چشم.
ریحانه آرام خندید.
- ما را بگو که دلمان را به کی خوش کردهایم!
- معذرت میخواهم.
ریحانه دست برد توی کیفش و یک ادکلن تیروز بیرون آورد و به طرفم گرفت. کادو نشده بود، ولی یک روبان قرمز به شکل گل رویش چسب خورده بود.
- بفرمایید! تقدیم به عباس آقا پسرعموی عزیز حزب اللهیام.
اودکلن را گرفتم، انگار دنیا توی دستم بود.
- خیلی ممنون، بهترین هدیه عمرم را بهم دادی.
- من را نگاه کن! ... من را نگاه کن!
تا نگاهش کردم، چشمکی زد و گفت: «کادو نکردم یک وقت اشکال شرعی نداشته باشد» و آرام خندید.
خواستم بگویم «این روبان از هزارتا کادو خوشگلتر است» ولی صدایم در نیامد.
- ببین صاف و پوستکنده بگویم ...
- رک و پوستکنده!
- چشم عباس آقا، یک دقیقه غلط املایی نگیر بگذار حرفم را بزنم ...
- چشم.
- چشمت بیبلا، آمدم رک و پوست کنده بهت بگویم نرو جبهه، هر چی رفتهای بس است، یک کم هم به فکر خودت و من و مامانم باش؛ اگر راست میگویی حالا بگو چشم.
جا خوردم. مگر میشد؟! این بار نگاهش کردم، نمیدانم نگاهم چطوری بود که تکانی خورد و جدیتر نشست. پرسیدم:
- مگر چی شده؟
- چیزی نشده. تا 5 سال پیش که تو برای اولین بار رفتی جبهه، مینشستیم با هم اسم فامیل بازی میکردیم! حالا شما بگو چی شده که از ما فراری هستی؟
▪️ ... ناتمام!