بسیجی امام خامنه‌ای
بسیجی امام خامنه‌ای
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

بریده یک داستان عاشقانه (۲)

یا لطیف

پیش درآمد:
1- بخش نخست را در این نشانی خوانده اید: کلیک کنید
2- خاطرات اعزام به جبهه در سن 13 سالگی را پی گیری نکردید و فعلاً ادامه اش را ارسال نکرده ام؛ تقاضایی برای این داستان نیز نبوده است. به گمانم دوست دارید بیشتر سیاسی بنویسم و به حسن روحانی و اصحاب فتنه گیر بدهم؟!!
نظرتان را اعلام کنید.



- خب چه ربطی دارد؟ سال 62 شما 12 سالت بود، من هم 14 سال داشتم ...

- لطفاً مغلطه نکن، همان سال 62 از جبهه که برگشتی دیگر به ما محل نمی‌گذاشتی؛ ما شدیم لولو خورخوره ....

- خب الان که چی؟!

- اگر برایت مهم است بگویم؟!

یک کم جا‌به‌جا شدم و راحت‌تر نشستم روی نیمکت:

- معلوم است که مهم است!

ریحانه کتاب شهید مطهری را آرام و با احتیاط گذاشت توی کیفش. بعد با دو دست موهایی را که از مقنعه بیرون نزده بود، به داخل مقنعه هل داد و گفت:

- آمدم بگویم که اگر دوستم داری نرو جبهه، همین هفته بیا خواستگاری.

وای خدای من! چه می‌گفت؟! برای این صحبت‌ها خیلی زود بود.

- هان؟ چی می‌گویی دوستم داری؟

با سر اشاره کردم که بله.

- خب بگو، این را بهم بگو!

- چشم!

- وای تو می‌کشی من را، اگر دوستم داری بهم بگو!

- چشم، دوستت دارم!

ریحانه با چادر صورتش را پوشاند، اما نمی‌توانست هق‌هق گریه‌اش را مخفی کند. نمی‌دانم چند دقیقه گذشت؟ من هم انگار از زمین و زمان کنده شده بودم. تا این‌که باز صدای ریحانه مرا به خودم آورد.

- خیلی پررویی! آدم به دختر عموش می‌گوید دوستت دارم؟!

بعد فوری گفت: «شوخی کردم؛ خیلی سخت بود؟!»

و منتظر شد تا جوابم را بشنود، ولی نمی‌توانستم چیزی بگویم. دوباره خودش گفت: «باید این هفته بیایی خواستگاری، اگر نه از جبهه که برگردی من دیگه ازدواج کرده‌ام»!

دنیا روی سرم خراب شد، ولی زبانم بند آمده بود. وقتی درماندگی‌ام را دید ادامه داد:

- خواستگار دارم. عمویت بهم گفته همین خوشبختم می‌کند؛ گفته فکرهای پوچ را از کله‌ات بیرون کن! فکرهای پوچ می‌دانی یعنی چی؟

گفتم: «نه، یعنی بله».

دوباره پرسید: «فکرهای پوچ می‌دانی یعنی چی؟»

- بله.

- خب پس یعنی فردا نمی‌روی جبهه، همین یکی دو روزه می‌آیی خواستگاری؟

- نه، یعنی بله، یعنی این طوری که شما فکر می‌کنی نیست.

- شما؟ حالا شدم شما؟ چه‌کار می‌خواهی بکنی عباس؟ می‌خواهی پایت را بگذاری روی عشق من بروی دنبال عشق خودت؟ می‌خواهی کاری کنی که زندگی برایم بشود یک زندان بدتر از اینی که الان هست؟

نفس‌هایم به شماره افتاده بود، اما باید جواب می‌دادم.

- ببین ریحانه! من هنوز 19 سالم است، تو هم فقط 17 سال داری ...

- حضرت فاطمه [(س)] 9 سالگی ازدواج کرد.

- بگذار حرفم را بزنم ...

با عصبانیت گفت: «بفرمایید»!

- ببین ... ببین ...

- خب!

عمداً کاری می‌کرد که نتوانم حرفم را بزنم. زیر لب «لا حول و لا قوة الا بالله» گفتم و ادامه دادم:

- ببین ریحانه! الان جنگ است؛ امام گفته عزت و شرف ما در همین جنگ است، این یک! دو این‌که شما پول­دارید، عمو زندگی ما را قبول ندارد، اقلاً باید صبر کنی من یک دانشگاهی چیزی قبول ...

- می‌گویم خواستگار دارم تو می‌گویی ...

داد زدم: «صبر کن» و ریحانه به گریه افتاد.

- ببخشید، معذرت می‌خواهم؛ اجازه بده حرفم تمام شود.

همان طور که با 4 انگشت اشک‌هایش را پاک می‌کرد گفت: «بفرمایید».

▪️ یک بخش دیگر از داستان هم درج می‌شود ...

عشقبید مجنونازدواججوانقرار
امیرعبّاس جعفری مقدّم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید