بیست و پنج سال پیش، ابراهیم منصفی معروف به "ابرام" شاعر و ترانه سرای بی همتای جنوب کشور، با مرگی خودخواسته به زندگی اش پایان داد. ستاره ای قدرنادیده و ناشناس که حالا حتما خیلی از آدمها، مثل من و شما اسمش را شنیده اید. آواز هایش را گوش داده اید و میدانید که یک آدمی با آن عظمت در بندرعباس زندگی میکرده و روزگار سختی را میگذرانده و در کنج خلوت خانه اش، با شعر و ترانه، غم و اندوه عمیقش را تسکین میداده.
راستش را بخواهید من خیلی اتفاقی با "ابرام" آشنا شدم. هنوز هم نمیدانم یکدفعه چه فعل و انفعالاتی توی مغزم رخ داد که انقدر به موسیقی و فرهنگ جنوب علاقه مند شدم. البته لهجه و فرهنگ مشترک محل زندگی من در این دلبستگی بی تاثیر نبود. اما از یک جایی به بعد، انگار یک قسمتی از وجودم را در آهنگ های منصفی پیدا کرده بودم. تکه ای از غم، تنهایی، بیچارگی و دلتنگی خودم را. یادم میآید که اولین بار اتفاقی آهنگ "دیوانه" از داماهی را شنیدم و بعد آهنگ های دیگر و اسم منصفی همه جا بود. پر رنگ و مبهوت کننده. و شبیه یک اعتیاد خوشایند، یکی یکی، آهنگ های "داماهی" را گوش میدادم و سرخوش میشدم. ولی هنوز روحم خبر نداشت که این آدم کی بوده و چکار کرده و چه تاثیر عمیقی در موسیقی خطهی جنوب گذاشته، که بعد از این همه سال، حالا همه بندهای جنوبی، آهنگ های "ابرام" را بازخوانی میکنند و مردم هم با شور و شوق از او و شعرهایش استقبال میکنند.
آهنگ "مردن مردانه" نقطه اتصال من به خود منصفی بود. نمیدانم این حالت برای شما هم پیش آمده یا نه، ولی یک زمانی، در اوج استیصال یک آهنگی را گوش میکنی و تمام زندگی و غم و غصه رنج خودت را توی آن میبینی. انگار که راجع به تو حرف میزند. انگار که از زندگی دردناک تو خبر داشته و آن شعر و ترانه ها را برای تو خوانده. بعد از آن بود که مثل دیوانه ها، یکی یکی آهنگ های ابرام را گوش میدادم و غرق میشدم توی صدای بی نظیرش و هر لحظه بیشتر از قبل وابسته اش میشدم. دلم میخواست بشناسمش. چون حس میکردم یکی شبیه ما بود، از خودِ خود ما که یک جایی کم آورده بود و بالاخره مرگ زورش به زندگی چربیده بود و دل از دنیا کنده بود. شبیه ما بود. آدم هایی که زندگی های مان، پر از شکست و حسرت و سرخوردگی و عشق اشتباه، برای آدم های اشتباهی بود…
کی فکرش را میکرد که ابراهیم منصفی خانه نشین و طرد شده، بعد از خودکشی اش، این همه معروف شود و اسمش سر زبان ها بیفتد و هر بند جنوبی، بدون استثنا، برای اینکه شنیده شود دست به دامن "ابرام" بشود.یا من، تنهایی خودم را در آهنگ "بی کسی" اش پیدا کنم و هر وقت سگ سیاه افسردگی روح و روانم را مچاله میکرد، بروم یک جایی در سکوت مطلق و پک بزنم به سیگار، و تک تک کلمه های آهنگش را برای خودم زمزمه کنم و گاهی اشک بریزم و آرام شوم. مثل یک مسکن قوی.
زندگی ابراهیم منصفی را میشود از آهنگ هایش فهمید. یک آدم عاشق ولی ناکام که تا آخر عمر با درد و رنج زندگی کرد و مهم تر از همه از زندگی گفت و خواند. وسط این همه بیچارگی و استیصال که روزگار نامروت به او تحمیل کرده بود، از عشق خواند و از عشق گفت و با تمام وجودش برای زنده ماندن و زندگی کردن جنگید. البته زندگی کردن و زنده ماندن زمین تا آسمان باهم فرق دارد. او عاشق زندگی کردن بود و همه تلاشش را کرد که با گیتار خودش، جان ببخشد به تمام احساساتی که هر آدمی تجربه میکند. که موفق هم بود. در حالی که مهجور بود دست و پا بسته. شاید آن زمان ها خیلی ها بهش میگفتند تو این آهنگَها را برای کی میخوانی، کی اصلا از وجودت خبر دارد؟ راست هم میگفتند.سندش هم اینکه فیلم های خیلی کمی از او به جا مانده. تا زنده بود، کسي برایش مستند نمیساخت که توی جشنواره های خارجی اکران شود و جایزه ببرد، یا همه به فکر این بیفتند که این آدم زندگی اش چطوری بوده و مردم چرا دوستش داشته اند. یک فیلمی ازش هست که با کلی بالا و پایین کردن اینترنت به دستش آوردم. با پای گچ گرفته و ریش های سفید و صورت از تک و تا افتاده، رو به روی دوربین بی کیفیتِ شبکه استانی هرمزگان نشسته، و با همدم خودش، همان گیتار معروف، چند قطعه از موسیقی هايش را اجرا میکند. آرام و سر به زیر. انگار که یک آدم عادی است..
وقتی به زندگی اش فکر میکنم، فقط و فقط حسرت میخورم. حسرتی به اندازهی یک گودال عمیق که ته ندارد. که چرا اسطورهای مثل او که تمام بچه های بندر، گیتار زدن را از روی نت هایش یاد میگیرند، آدمی که میتوانست تا زنده بود، دیده شود ولی نشد و تبدیل یه افسانه ای شد که بعدها اسمش سر زبان ها بیفتد. که ای کاش اینطور نبود، بلکه ذره ای از غم و دردش کم میشد کار به آنجا که نباید نمیرسید و هنوز هم زنده بود و عظمت و بزرگی خودش را میدید. شهرت و محبوبیت خودش را میدید که من بیست ساله را مجبور میکند بروم هرچه خوانده رو گوش کنم، معنی شعرهایش را با چنگ و دندان از این ور و آن ور پیدا کنم و از صدای ماوراییش، لذت وصف ناپذیری تمام سلول های بدنم را فرا بگیرد.اما چه فایده. دیگر همهی این ای کاش ها هیچ فایده ای ندارد و همانطور که خودش گفته بود، "تا بیای قدرم بدونی دیر ابوت" و همینطور هم شد. دیر شد و کار از کار گذشت. انگار که این روزها را دیده بود. میگفت با "سرنوشتت لِج مکن" و آخر همین سرنوشت یقه اش را گرفت شور و عشق زندگی دیگر برایش معنایی نداشت.
غم و عشق توامان ابرام را کلافه کرده بود و البته غم همیشه سایه اش سنگین تر بود.
یک روزی این نامه را برای خواهرش نوشته بود و گفته بود: خواهرم! شاید یک زمانی و یک روزی بدانی و باور کنی که این زندگی لعنتی با برادر تو چهها که نکرد و چه مصیبتها که نصیباش ننمود! باری، جای هیچ گله و شکایت و نالهای باقی نیست. به قول #نیما، بزرگمرد شعر امروز ما که گفته بود:
«که تواند مرا دوست بدارد؟
و اندر آن بهرهی خود نجوید
کس نچیند گلی که نبوید
عشق بیحظ و حاصل
خیالیست!»
آری هنگامی که احساسات و عواطف و روح بزرگ آدمی، مثل یک کالای مصنوعی معامله میشود و آنگاه که معیار تمام ارزشهای انسانی، دارایی و توان مادی و مالی آدم است، راستی دیگر چه جایی و چه منزلتی برای آدمیت و آدمی میماند؟ «هیچ» یک هیچ گنده و زشت.
و آن سالهای خوب و قشنگ که «ابرام» جوان و خواستنی بود، کدام قلب افسانهای و مهربانی توانست دوستاش بدارد؟ "
نمیدانم این نامه برای چه زمانی است. اما آیینه تمام نمای زندگی اوست که ذره ای درد و رنجش را به خواهرش گفته بود. چه حیف و صد حیف که حالا، نیمای هرمزگان، زیر خروار ها خاک خوابيده و نمیداند که آدم ها با آهنگ هایش امید آمدن یک روز خوش را میدهند و میرقصند، و یا در تاریک ترین لحظات زندگی شان اشک می ریزند و او را مرهم درد خود میبینند.
اما با همه این حسرت ها و هرچه که گفتم، "ابراهیم منصفی" ستاره ای بود که بعد از مرگش درخشید. نه متلاشی شد و نه کم نور. پر رنگ و پر رنگ تر شد و نورش بر سر همه ما تابید و هنوز هم زنده است و زندگی میبخشد یه جان و روح ما آدم های درد کشیده و خسته از زندگی! شبیه افسانه هایی که به واقعیت تبدیل شد.شبیه خود ابراهیم منصفی
نویسنده: عرفان حسینی
پ.ن: تمامی عکسها متعلق به وبسایت rami.ir است، که کل آثار شنیداری و متنی و تصویری در آن جمع آوری شده است و برای دیدن جزییات بیشتر از زندگی ابراهیم منصفی، می توانید به این وبسایت مراجعه کنید.