یکماه از اومدن کرونا گذشته بود، فروردین سال ٩٩ بود و نمیدونستیم قراره بعدش چه بلایی سرمون بیاد و چقدر ادامه دار باشه، جدا از کرونا، با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکردیم، همه جا سیاه و تاریک بود، تنهایی سایه سنگینی داشت و همه جدا بودن از همدیگه، تنهایی بود و تنهایی پایانی نداشت. وسط این حال و احوال ناخوش، یه روز تصمیم گرفتم کتاب بخونم. که بیکار نباشم، که به چیزهای تلخ فکر نکنم، به خودم و روزهای سختی که از سر گذرونده بودم، تصمیم گرفتم که خودمو زنده نگه دارم! آخه میدونی، تنهایی آدم رو به زانو در میاره و نمیخواستم که تسلیم بشم. پس شروع کردم به کتاب خوندن..
یادم میاد که "بوف کور" از صادق هدایت رو خوندم و خیلی خوشم اومد و بعد تمام داستان های معروفش رو پشت سر هم بلعیدم و انگار اون زمانی از روز که کتاب میخوندم کمتر تنها بودم و کمتر تلخی زندگی روی سرم آوار میشد. از اونجا بود که این اتفاق ادامه دار شد. کم و بیش کتاب میخوندم و این روند ادامه داشت. روزها میگذشت و کتاب تنها پناهم بود.. اما چند ماه بعد، "سمفونی مردگان" رو خوندم و مطمئن شدم که عاشق کتاب خوندنم. میدونستم که دوست دارم داستان بخونم، همیشه دوست داشتم، ولی دوست داشتن با عاشق شدن فرق داره :) و بعد برای یه مدت طولانی، "کتاب" شده بود مونس و همدم و ناجی من. شخصیت های داستان جای آدمها رو گرفته بودن، زندگی میکردم باهاشون، سعی میکردم خودمو جای اونا بذارم، خوشحال میشدم و میخندیدم به روزگار خوشی که داشتن، ناراحت میشدم و گریه میکردم برای دردهاشون، و البته که جای آدمها رو نمیتونست بگیره، ولی خب بازم راه چاره بود و چه راهی بهتر از این. فرقی نداشت که چه کار مهمی داشتم، شب امتحان بود یا هرچیز با اهمیت دیگه ای. کتاب اولویت بود و آرامش بخش بین این همه تلاطم و گرفتاری. نجات دهنده بود. حداقل برای من.. سه سال از اون روزا گذشته و هنوزم داستان همونه.. همه اینارو گفتم که برسم به اینجا. به این عکس. توی این مدت، از اوایل شهریور تا اواخر آذر که کمتر درگیر درس و این داستانا بودم، دوباره کتاب شد رفیق و همراهم و لذت بردم از همراه شدنش باهام. چون که میدونستم نجات دهنده است؟ شاید. شایدم نه. ولی هرچی که بود، زندگی کسل کننده رو لذت بخش تر میکرد و تلخیش رو کمتر. توی این کمد کوچیک، کلی داستان جمع شده از هزارتا آدمی که ما قصهی زندگی های پر از رنج و عذاب شون رو میدونیم. آدم هایی که حالا ازشون یه اسم مونده فقط. بعد از یه عمر جون کندن. این ناراحت کننده است اما جالبه. جالبه که میتونی زندگی اونها رو هم تجربه کنی به جز تجربهی زندگی خودت، یکبار هم با اونا هم مسیر میشی و این به نظرم جذاب ترین چیز در مورد کتاب خوندن و رمان خوندن هست...خلاصه اینکه با کتاب خوندن، توی این فرصت محدود زندگی، سعی کردم برای خودم راه نجات پیدا کنم، هرچند موقتی و محدود، اما به نظرم این قشنگه و امیدوار کننده است. دوست داشتن یه چیزی که هیچوقت ناامیدت نمیکنه و مثل یه نور توی تاریکی، سیاهی ها رو پس میزنه و باعث میشه ته قلبت، هنوز یه چیزی باشه که دست بندازی بهش و خودت رو بالای آب نگه داری.
پس میشه گفت: کتاب نجات دهنده است!