س.ع.حسین موسوی رکنی
س.ع.حسین موسوی رکنی
خواندن ۲ دقیقه·۷ سال پیش

او هر آدمی نبود، بود؟ معلولی که گدایی می‌کرد...


دیگر برف‌ها یخ بسته بودند و گوشه‌کنار پیاده‌رو دوده‎گرفته افتاده بودند. از برف سنگین چند روز پیش همین مانده. شهرکتاب خیابان نیاوران باز هم ویترین عوض کرده بود. چند وقتی بود آنجا نرفته بودم. همیشه شهرکتاب بود که آن سمت خیابان را با نما و نور و ویترین خاص لوکس می‌کرد. کلا هم جایی است که قیمت‌ها هم لوکسند! به‌دنبال کتابی بودم که طبق معمول در آنجا پیدا نکردم.

و درِ کشویی باز شد و می‌خواستم بیایم بیرون. نگاهم پایین بود و عجله داشتم. روی جدول، درست رو‌به‌روی من چندتا فال خیس‌خورده به سمتم دراز کرد. دختر بود؛ دختری معلول. نفهمیدم چی شد، سرم را انداختم پایین. منقبض شدم و قدم‌هایم را تندتر کردم. آخرین صدایی که شنیدم این بود: « نمی‌خری؟ بخر!». با خودم گفتم آخ حتما با خودش می‌گوید بی‌اعتنایی کردم یا چون معلول است، نخواستم ببینمش. اما این‌طور نبود. من همیشه گدا که می‌بینم هول می‌شوم نمی‌دانم چه کار بکنم. هیچ وقت نفهمیدم برای چه هول می‌شوم. انگاری جرئت ندارم نگاهشان کنم. اگر مثل این بار کودک باشد که بدتر، می‌لرزم؛ می‌گِریم.

او ناراحت بود از اینکه معلول است؟ حتما او هم دلش می‌خواست زیبا به‌نظر بیاید. با خودش نمی‌گفت چرا من اینجا نشسته‌ام و او جای من نیست؟

روزهای اول برایش سخت بوده. او اصلا از کجا آمده؟ کجا بزرگ‌شده؟ شاید سختش نبوده. از اول کاری جز گدایی کردن نشناخته. فرقی نمی‌کند چون کم‌کم عادت کرده مثل دوچرخه‌سواری؛ اتومات دستش را دراز می‌کند و بی‌آنکه بفهمد جملاتِ هر روز را پرتاپ می‌کند. اگر او معلول بود و در خانواده‌ای مرفه زندگی می‌کرد چه؟ فرقی می‌کرد؟ شاید معلول بودنش؛ همین چیزی را کم داشتن برای همیشه او را نسبت‌به دیگران گدا می‌کرد. نه! این‌همه معلول موفق و حتی مدیر یک کسب‌وکار داریم، گدا دیگر چیست!؟ منظورم این نیست. شاید در خانواده‌ای که بضاعتشان بهتر بود می‌توانست یکی از همین معلول‌های موفق باشد. اما معلول بودن، آن لحظاتی که یک کار روزمره هم به چه سختی انجام می‌شود. لحظاتی که گاهی یک لحظه، چه معلول موفقی باشد چه نباشد، ناگهان حس کند کمبود دارد. همینست که سرم را می‌اندازم پایین. به‌خاطر همین فکرها.

حالا پشیمانم چرا خوب نگاهش نکردم. شاید چیزی می‌فهمیدم. شاید می‌فهمیدم به چه فکر می‌کند در آن سرما. نه این برای فیلم‌هاست که از چشم می‌شود حرف دل خواند. اصلا او مرا ندید. هیچ‌کس را نمی‌بیند. از آن زیر، با قد و قامت کوچک وقتی روی جدول نشسته، چهرۀ آدم‌ها در نورهای مغازه محو دیده می‌شوند. از آدم‌ها شاید بیشتر از هرچیز کفش‌هایشان یادش می‌ماند.

همۀ این فکرها دربارۀ هر آدمی شاید در ذهن حرکت کنند. اما او معلول بود و گدایی می‌کرد، او هر آدمی نبود، بود؟

روزنوشتزندگی
کارشناسی ارشد فلسفۀ غرب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید