ویرگول
ورودثبت نام
Homayon Tur
Homayon Turhttps://bit.ly/HomayunTur
Homayon Tur
Homayon Tur
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

«(دشنه کش 1 )»

شب است سوز سرمای کوهستان از قله بزرگ به مراتب پایین می وزد

صدای سوز شدیدی میاید

ابر ها متراکم میشوند و ناگهان رعد ... غررش میکند .

از پنجره چوبی بیرون از خانه را تماشا میکنم

به نظر می آید طوفانی شدید الوقوع در راه است

به گمانم امشب چیزی مرا فرا میخواند

از خانه بیرون می‌روم و باران، گویی ناگهان تصمیم می‌گیرد که شدید شود

همچنان رعد خرناسه میکشد و نعره میزند

گویا ک از چیزی گله دارد

ادامه میدهم و به راه خود در زیر باران

در حین گام هایم تصور میکنم ک اگر میتوانستم لباس گرم تر نیز میپوشیدم

چنانی سرد است ک گویی این کاپشن صاحب مرده را بر تن ندارم

به خود آمدم و دیدم ک به لبه دره رَسیدم . پایین این دره صدایی قلندر به گوش میرسد

خَرره رود خانه با قدرت هرچه بر سر راه دارد را به ناکجا هل میدهد

عجیب است انگار نظمی بین تمام این آشفتگی ها وجود دارد ... یکجور نظم سمفونیک

در این میان ناگهان به عقلم رسید ک بنشینم بر خاک و در این یخبندان نظاره گر ارکستر سنفونیک یَله یَلان باشم و گوش جان دهم بر قدرت قلندر نشانش

در گوشم ضرب باران به زمین مانند تمبک نوازی تهرانی ریتم میگیرد چنان ک شش ضرب میزد

در این شور و بزم توجهم جلب یک نظم دیگر میشود صدای یک دست درختان گردوی 200 ساله ک همراه با صدای رود شده

گویی دست میزنند و با این نظم همراهی میکنند

در آن غوغا ناگهان بیتی از مولانا در ذهنم طنین انداخت


ای عاشقان ای عاشقان پیمانه‌ها پر خون کنید

وز عشق جانان جان جان در آتش افسون کنید

و ناگهان نعره قلندر رعد مانند ویالون یا حقی شور نواخت

عجب بزمی و عجب شوری

گویی ک در این شب یَل مرا دعوت به میهمانی پر شکوهش کرد تا پیامی به من بدهد

به نظرم آن پیام را در یافتم

نظم در بی نظمی

قدرت در اوج بی قدرتی

صدا در اوج بی صدایی

به راستی ک عجب پروردگار زیرک و دانایی


در آن حال در تلاش بودم ک در یابم و یَل را بیشتر از قبل بشناسمش ک ناگهان


«««««««««««««««« عــــــطــــســــــــه »»»»»»»»»»»»»


به خود امدم و از آن شور خارج شدم

مشاهده کردم ک گویی شسته شده ام و مرا با لباس به حمام برده اند

آن شور اجازه نمیداد تا متوجه شوم ک چقدر هوا سرد است و بارانی

تا به خود امدم خود را میان تخت و لحاف و کرسی و گرما دیدم

تب شدیدی آمد سراغم و سینه پهلو ای خفیف برایم پیش امد


اطرافیان اندر خانه انجمن شدند ک چه شد بر تو ای جوان ؟

ک رفتی بی هوا شامگاه در آن مکان ؟

گویی زبان نداشتم نمیتوانستم آن حسی ک آن لحظات داشتم را به زبان بیاورم و با تبسم تنها به بیرون از پنجره خیره میشدم

انگار ک یَله یلان مرا برد و آورد

حتی در مریضی و بلا نیز مرا مورد تخفیف قرار داد زیرا در آن شب و در آن اطراف جمیعی از پلنگان و گرگان در کار بودند

به راستی ک چگونه انسان ها یَل را نمیبینند ..

بی نظمیفلسفیرمانروشنگریموسیقی
۱
۰
Homayon Tur
Homayon Tur
https://bit.ly/HomayunTur
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید