هنوز یک کودک دبستانی بودم که فهمیدم کتابها را بیشتر از بازی کردن دوست دارم. و بعد از ظهر های بعد از مدرسه که بچه ها کوچه را به اشغال خود در می آورند ، در پشت بام خانه بین صفحات کتاب ها ی متنوع و جزوه ها ی پزشکی و مجله های رنگارنگ که نمیدانم چگونه از پشت بام خانه سر در آورده بودند می گشتم. انشاهای خوبم در مدرسه را مدیون همین بودم. ولی مدتی خسته شدم و مطالعه کردن را دوست نداشتم. وقتی کتاب خواندن باب شد و من فهمیدم آدمها کتاب ها را از فیلتر های مختلفی عبور میدهند تا صلاحیت شان را برای خوانده شدن ارزیابی کنند. روانشناسی خوب نیست . فانتزی خوب نیست. از فلان نشر ها نباید بخوانید. فقط اگر از یک نویسنده خاص بخوانید شما واقعا کتابخوان هستید و باقی همه هیچ. صرفا وقت هدر دادن است و ... اما کتاب به خودی خود خوب است من از کتاب های بد هم چیزهایی یاد گرفته ام. یا اگر نگرفته ام مرا از تنهایی نجات داده اند. البته نمیتوانم نسخه ای که برای من خوب است را برای تو هم بپیچم ولی من اصولا آدمی بوده ام با حس تنهایی فراوان. و فقط چند صباحی ست که با این احساسم دوست هستم . از همه اینها بگذریم این کتابی که تازه شروع کرده ام نه کلاسیک و فلسفی ست نه به انتشاراتش نگاه کرده ام و نه نام نویسنده اش . کتاب "هنر همه فن حریف شدن در احساسات" با جلد صورتی ملیحی که دارد حالم را خیلی خوب میکند. با مداد رنگی جمله های محبوبم را رنگ میکنم و صفحه به صفحه پیش بردنش حس شوق آرامی را در سراسر وجودم جاری میکند. و خب این تمام چیزی ست که از یک کتاب میخواهم. اینکه با او دوست شوم . چه سر سخت و گستاخ باشد، چه ساده لوح و مضحک، چه ثروتمند و ناسپاس باشد، چه فقیر و خیالباف، چه غم از آن ببارد چه شادمانی ، چه از دل کلبه های جنگلی جادویی بیرون آمده باشد، چه جنگ های ایران و توران را حکایت کند، چه سوز سرمای خیابان های سپید پوش مسکو را با خود آورده باشد ؛ او را با تمام مهربانی ام می نگرم و روی چشم هایم میگذارم که دوست من است.