روزهای بیکاری گاهی عجیبترین تصمیمها را در ذهن مینشانند...
آن روز، وقتی بیحوصلگی به جانم افتاده بود، به خودم گفتم: چرا نه؟! ماشین را برداشتم و به دنیای اسنپ زدم تا مگر درآمدزایی کنم..
اولین مسافرانم چهرههای گوناگونی داشتند؛ از خستههای روزگار تا سرخوشهای لحظهها. در این میان، زنی چادری سوار شد.. چادرش، سیاه و ساده، اما باوقار، تمام وجودش را احاطه کرده بود. وقتی پیاده شد، به خودم گفتم: «این روزها زنان چادری مثل جواهری نایاب شدهاند؛ از هر ده مسافر شاید یکی از آنها چادری باشد» همان لحظه در قلبم نذری کردم:
"امروز، از هیچ زن و دختر چادری کرایه نمیگیرم ، برای احترام به این حجاب و وقار؛ این شجاعت و ایمان.."
بعد از آن تصمیم، یک خواهر و برادر کوچک مسافران من شدند. پدرشان با تلفن گفت که آنها را به خانه خالهشان ببرم و کرایه را هم اینترنتی پرداخت کرده بود.
دخترک که چادر مشکی به سر داشت، بیصدا کنار برادرش روی صندلی عقب نشسته بود. چهرهای معصوم و چادری مشکی که او را بزرگتر از سنش نشان میداد..
وقتی رسیدیم، به آنها گفتم: «صبر کنید...»
نگاهی به داشبورد کردم، کرایهای را که پدرشان پرداخت کرده بود برداشتم و در دستهای کوچکشان گذاشتم. لبخندی زدم و گفتم:
**«بهخاطر چادر قشنگت.»**
دخترک چند لحظه ساکت ماند. نگاهش چیزی میان تعجب و درک بود، انگار که نمیدانست چه واکنشی باید نشان دهد. پول را گرفت، آرام و مؤدبانه تشکر کرد و پیاده شد.
و من؟!
حسی که آن لحظه مرا فرا گرفت، با هیچ چیز قابل قیاس نبود. چیزی فراتر از ارزش مادی، احساسی از عشق، احترام، و ارزشی که دهها برابر آن کرایه بود.
آن روز، تصمیم گرفتم این را برای خود تبدیل به یک سنت کنم. تصمیم گرفتم برای قدردانی از این حجاب و این انتخاب، دیگر از خانمهای چادری کرایه نگیرم.
و چه خاطراتی که از این تصمیم نصیبم شد...
اگر شما هم در اسنپ و.. کار میکنید، پیشنهاد میکنم امتحانش کنید. ضرر نمیکنید، و شاید چیزی گرانبها نصیبتان شود..
✍️حسین شورگشتی