
یک روزِ بهاری با هوای عالی..
دوچرخه را در خیابانهای قم رکاب میزدم..
یک دو، سه.. سرعتم را با هر رکاب بالا میبردم و از بادی که به صورتم میخورد لذت میبردم..
ناگهان چشمانم به مردی در پیادهرو افتاد..
آهسته قدم برمیداشت؛ عصای زیربغلیاش همراه همیشگیاش شده بود و جای خالی پایش داستانی ناگفته را روایت میکرد.
قلبم فشرده شد… خاطرهای دردناک در ذهنم جان گرفت.
مرا یادزمانی انداخت که پای راستم شکسته بود..
وای!! دو ماهِ عذابآور، شصت روز خانهنشینی و عصایی که جای پاهایم را گرفته بود..
چه سختیها که من در این روزها نکشیدم!! ... حاضر بودم از خیلی چیزها بگذرم تا فقط بتوانم ده یا بیست قدم راه بروم..
ده قدم تا آشپزخانهی خوابگاه، بیست قدم تا دستشویی..
اما حتی نمیتوانستم بدون عصا بایستم..
آن روزها تنها آرزویم این بود که راه بروم، از پلهها بالا بروم، دوزانو بنشینم، کلاسهایم را راحت بروم و عصایم را به خاطراتم بسپارم..
و حالا این مرد!!، برای او این عذاب دو ماه و شصت روز نبود بلکه ابدی بود.. ابدی که نه، تا آخر عمر دنیویاش..
- زبانم زمزمه کرد: "خدایا شکرت..."
- پاهایم بیقرار شدند: "فقط همین؟!"
- زبان اینار ذلیلانه لب گشود: "خدایا شکرت،..خدایا شکرت.."
توجهم دوباره به سمت مرد رفت و پاهایم متعجب گفتند: "همین؟!"
اینبار نه زبان، بلکه تمام وجودم فریاد زدند: "خدایا!! واقعا شکرت، صدهزار مرتبه شکرت.."
و بازهم با خودم گفتم:
"همین؟!!"
مگر میشود شکرت را بجا آورد؟!!
خدایا!! نه زبان، بلکه دست و پا و چشم و تمام وجودم برای شکرت کافی نیست..
و خدایا!! از من بپذیر شکر حقیرم را:
خدایا شکرت، الحمدالله..