
دخترک، همچون پیرزنی خسته و ناتوان، روی نیمکت فرو میریزد. از لحظهای که خبر را شنیده، انگار که همهی وزن دنیا روی شانههای کوچکش افتاده. لبخند همیشگیاش از چهرهاش رخت بر بسته و چشمهایش، بیهدف، نقطهای نامعلوم را میکاوند. هیچ صدایی در درونش نمیپیچد، جز پژواک همان خبری که جهانش را در سکوت فرو برده.
بالاخره بغضی که ساعتها در گلویش چرخیده بود میشکند و اشکها، بیاجازه، راهشان را از میان گونههای گرمش باز میکنند.
خودش هم نمیداند چرا گریه میکند... او حتی هرگز از نزدیک ندیده بودش، اما حالا برایش سوگواری میکند؛ انگار همیشه او را میشناخته، انگار نبودنش، چیزی را از درونش برده که هیچگاه به وجودش فکر نکرده بود.
همیشه خیالش راحت بود که او هست، که همهچیز را درست میکند، و شاید همین آسودگی باعث شده بود که کمتر به حضورش فکر کند. اما حالا..، با خلأی که در دلش شکل گرفته، تازه میفهمد که چه آرامشی در بودن او نهفته بود.
صدایی آرام از کنارش بلند میشود:
ـ حالت خوبه؟!
زنی کنارش، با چشمانی پر از اندوه، به او خیره شده. در نگاهش و در وجودش، همان غمی موج میزند که در دل دخترک خانه کرده.
برای مدتی نگاهشان در هم گره میخورد؛ زن نفسش را در سینه حبس میکند، گویی برای لحظهای مقاومت میکند. اما ثانیهای بعد، بغضش فرو میریزد و اشکهایش جاری میشوند.
و بیآنکه یکدیگر را بشناسند، در آغوش هم فرو میروند، همچون کسانی که سالها سوگوار یک درد واحد بودهاند. لحظهای طولانی کنار هم گریه میکنند و هیچ کلمهای میانشان رد و بدل نمیشود. نه میپرسند چرا گریه میکنی، نه نیازی به پرسیدن دارند. دخترک و زن، غریبههایی هستند که در اندوهی مشترک به هم رسیدهاند...
هر دو آنها خوب میدانند اشکهایشان برای چیست، برای کیست… امروز، آنها در غمی مشترک شریکاند. امروز، هر کوچه و خیابان و هر خانه و دل، در سایه اندوه فرو رفته.. یک ایران، یک ملت عزادار است. عزادار رئیسجمهور عزیزشان، سید محرومان، خادم الرضا، سید ابراهیم رئیسی…
روحش شاد..
✍️حسین شورگشتی