همه چیز از آنجایی شروع شد که چمدان اشتباهی را از فرودگاه برداشتم. حال به این فکر میکنم که اگر آنروز این تشابه بین چمدان های من و والتر اتفاق نیفتاده بود ، چقدر همه چیز با الان فرق میداشت!
هر چندوقت یکبار اتفاقات آنروز را با خودم مرور میکنم و به چیزی که اسمش را سرنوشت گذاشتهاند بیشتر معتقد میشوم. به این فکر میکنم که اگر چند ثانیه ورودم به فرودگاه دیرتر میشد شاید حتی هیچوقت بین دوراهی انتخاب چمدان خودم و والتر آن هم در شلوغی پشت سرم ، قرار نمیگرفتم.
ولی این اتفاق افتاده است ، چه بخواهم و چه نخواهم.
از آن روز خیلی چیزها تغییر کرده ، بالاخص من! منی که قبل از آن اتفاق یک کارمند سادهی ادارهی پست بودم و نهایت پولی که از نزدیک دیده بودم ۲۰ هزاردلار بود که آن هم برای من نبود! مربوط به یکی از مراجعین اداره میشد.
اما ناگهان با باز کردن چمدان در هتل ۲ ستارهای که برای تعطیلات دوروزهام رزرو کرده بودم ، به این پی بردم که ۲۰ هزاردلار چندان هم زیاد نیست!
اما ای کاش فقط غافلگیریهای آن چمدان اشتباهی به میزان پولهای نقدی که داخلش بود محدود میشد!
اسلحه! بله ، اسلحه!
یک کلت اِم۱۹۱۱ کمری ، مشکی مات و متاسفانه پُر!
و بازهم آرزو میکنم که ای کاش صرفا ۲ غافلگیری در آن چمدان موجود بود!
سومین غافلگیری مربوط میشد به ساده ترین چیزی که میتوانید فکرش را بکنید.
پاکتِ نامه! ، شاید پاکت نامه در حالت عادی چیز بسیار ساده و پیش پا افتادهای باشد اما در زمانی که در کنار یک میلیون دلار پول نقد و یک اسلحه کمری قرار بگیرد ؛ مسئله تا حدود زیادی قابل حدس است.
قبل از باز کردن پاکت از وزن غیرمتعارفش متعجب شده بودم و در نهایت به کنجکاوی و سوال "یعنی چه چیزی میتونه این توو باشه؟" پایان دادم و آن را باز کردم.
که ای کاش هیچوقت اینکار را نمیکردم!
دستخط ، عکس و یک تلفن همراه ساده. باید خیلی احمق میبودم که قضیه را نفهمم! حتی اگر یک فیلم جنایی در عمرت دیده باشی و یا یک کتاب معمایی خوانده باشی میتوانی بدون اطلاع از محتوای این ترکیبِ مرموز بفهمی که قضیه از چه قرار است!
دستخط را باز کردم و شروع کردم به خواندن:
" سلام والتر عزیز ، اینبار یه زحمت بزرگتر واست داریم.
عکسی که توی پاکت بود رو بیار جلوی چشمت و ادامهی متن و همزمان با نگاه کردن به اون عکس ، بخون.
دکتر راسل نورمن ، عضو هیات مدیرهی دانشگاه هاروارد که البته تا این جاش برای ما اصلا مهم نیست!
نورمن یکی از باهوشترین و آب زیرکاه ترین آدماییِ که ما تا حالا بهش برخوردیم و ازت میخوایم که بدون پرسیدن دلیل (مثل همیشه) کارت رو انجام بدی و دستمزدت و دریافت کنی.
برای پیش پرداخت ۱ میلیون دلار توی اون کیف واست گذاشتیم که هزینه سفرت و وسایلی که نیاز داری و میتونه تامین کنه.
ضمنا هری اینجاست و بهت سلام میرسونه و میگه یه کلت اِم۱۹۱۱ تازه باز شده واست میذاره توی چمدون.
مثل همیشه بعد از تموم شدن کار ، فقط با همون تلفنی که واست گذاشتیم باهامون تماس بگیر"
نمیدانم شخصی که این نامه را برای والتر نوشته که بود ، هیچوقت هم متوجه اسمش نشدم.
تنها اسامیای که تا همین امروز میدانم (منهای قربانیها) هری و والتر است!
شاید پیش خودتان فکر کنید که یک کارمند سادهی ادارهی پست باتوجه به منشور اخلاقی شغلش باید رسم امانتداری را بجا بیاورد و هرطور شده صاحب اصلی چمدان را پیدا و چمدان را به او باز گرداند.
یا حداقل بگویید مگر وسایل داخل چمدانت برایت مهم نبود؟ که باید بگویم در بهترین حالت ارزش وسایلی که در آن چمدان بود به نهصد و نود و نه هزار دلار میرسید که از لحاظ اقتصادی و ریاضی چمدان اشتباهی حاوی هزار دلار بیشتر بود!
خیلی با خودم کلنجار رفتم که وارد بازیِ والتر ، هری ، راسل نورمن و آن مردک مرموز نشوم. اما برای اولین بار بعد از رفتن سارا کمی از شرایط موجود راضی بودم!
پول نقد ، اسلحه ، خطِ غیرقابل ردیابی ، خدای من!
واقعا فکر میکنید نباید این کار را میکردم؟
زمانی که به این فکر میکردم که اگر والتر بخواهد رد چمدان را بگیرد باید محتویات موجود در آن را در کاغذی برای پلیس بنویسد ، نفس راحتی میکشیدم و به والتر بودن ادامه میدادم!
راسل نورمن ، دنیل نورمن (فرزند راسل نورمن که در روند تحقیقات قتل پدرش به سر نخهایی دست پیدا کرده بود که میتوانست برای من خطرناک باشد.) ، کریس وایت ، جسیکا سیمون ، دونالد کوپر و...
تنها گوشهای از قتلهای والتر بودند! بله ، من تمام آن کارها را با اسم والتر میکردم!
در تمام زمان به این فکر میکردم که والتر با سه پیراهن سفید ، یک زیرپوش ، یک شلوار پارچهای ، یک شانه ، یک حوله و یک دست لباس راحتی موجود در چمدان من چه میکند؟
آیا توانسته با آنها برای خودش شغلی درخور پیدا کند؟!
شانس آورده بودم که قبل از آغاز سفر ، مدارک شناسایی را در کیف دستیام گذاشتم (بخاطر سهولت احراز هویت خسته کننده در فرودگاه).
مجموعا یک ثروت ۱۵ میلیون دلاری صرفا از طریق قتل آدمهایی که برای خودشان و جامعهای که در آن بودند مهم تلقی میشدند ، بدست آوردم!
با این پول میتوانستم به زندگی معمولی ادامه دهم!
اما عطش قتل و خونریزی در من به بیداری کامل رسیده بود ، اگر در ماه جان حداقل ۲ نفر را نمیگرفتم احساس کمبود و حماقت میکردم!
رفته رفته اخبار در گوشههایی از جهان که در آنجا به قتل مرتکب شده بودم زیاد شد و پیگیری های قانونی آغاز!
به مخیلهام خطور نمیکرد که گیر بیفتم! اما حواسم نبود در آخرین مکالمهام با دوستِ هری بقول خودش وقیحانه پاسخش را دادم!
و بعد از بازداشت شدن فهمیدم دوستِ هری یکی از افراد با نفوذ در دولت آن زمان آمریکاست! آن قدر با نفوذ که نه اسمش را فهمیدم و نه میزان نفوذش را!
مردکِ خوک صفت بدون این که از خودش ردی به جا بگذارد من را دو دستی تقدیم پلیس کرد!
آنجا بود که فهمیدم در تمام مدتی که برایش کار میکردم میدانسته که من والتر نیستم! شاید بپرسید از کجا؟ از آنجایی که بعد از گذراندن یک هفته در بازداشتگاه دادگاهی که در آن بودم ، به سلولی رفتم که مردی مهربان اما عصبانی را در آنجا دیدم! بله ، والتر!
هیچوقت هنگامی که سعی میکردم چهرهی والتر را تصور کنم ، صورت نهایی حتی نزدیک به چهره واقعیاش نبود!
مردی کوتاه قد ، موهایی که از شدت سپیدی به لامپهای زندان طعنه میزد! ، صورتی سفید و اصلاح شده که هیچ چروکی در آن قابل مشاهده نبود و لبخندی که پاک کردنش به انواع شویندههای شیمیایی و طبیعی نیاز داشت تا شاید بتوان کمی محوترش کرد!
شصت سال داشت و مرد دنیا دیدهای بود ، میگفت یکی از دلایلی که ماجرا را پیگیری نکرده ، این بوده که از شغلش خسته شده بود!
میگفت بعد از این اتفاق خوشحال شدم و یک زندگی عادی را در پیش گرفتم تا زمانی که بعد از ۲ سال کاملا بیدلیل دستگیر شدم!
هری پسر عموی والتر بود و از کودکی تمام زندگیشان در کنار هم رقم خورده بود!
وقتی از او پرسیدم قبل از قاتل شدن به چه کاری مشغول بوده طوری نگاهم کرد که احساس کردم به صورت پاپ در هنگام سخنرانی آب دهان پرتاب کردهام!
قبل از اعدام شدنش گفت قبل از این کاره شدن ، صاحب یک شیرینی فروشی بوده و صرفا برای اینکه هری تنها نباشد (!) این کار را پذیرفته!
والتر مرد شیرین و دوست داشتنیای بود و هرگز فراموشش نمیکنم.
من هم همانطور که باید محکوم به اعدام شدم و تمام اموالی که در این چندوقت خریداری کرده بودم ، مصادره شد!
البته فقط آنهایی که توانستنه بودند پیدایشان کنند! همیشه در نهایت امیدواری باز هم احساس میکردم امکان اینکه گیر بیفتم هست!
برای همین در جایی که فقط خودم و وجودی که او را خدا مینامند میدانستیم ، مقداری پول نقد گذاشتم!
شاید برایتان سوال شده باشد که چرا؟ من که میدانستم در صورت دستگیری در بهترین حالت یکبار اعدام میشوم!
باید بگویم که سارا ، کسی که همیشه دوستش داشتم ، علاوه بر اینکه معشوقهام بود! مادر فرزندم هم میشد! و احساس مسئولیتی که در قبال جیمز جونیور میکردم بیش از حد برایم قابل احترام بود!
با نامهای که برای سارا نوشتم جای پولها را برایش شرح دادم و از او خواستم که بدون توجه به اخباری که راجب من میشنود این پول را در پیشرفت جیمز جونیور خرج کند و در آخر برایش نوشتم:
" از طرف جیمز ، مردی که همیشه عاشقت بود! "
اینجا آدمهای زیادی دیدم که بدلیل ارتکاب جرایم مختلفی دستگیر شده بودند و تنها چیزی که آنها را به هم وصل میکرد ، منهای مجرم بودنشان ، این بود که متفقالقول بودند که اتفاقی به این راه کشیده شدهاند!
همیشه فکر میکردم همه چیز از آنجایی شروع شد که چمدان اشتباهی را از فرودگاه برداشتم!
اما اشتباه بزرگی بود! همه چیز از آنجایی تمام شد که چمدان اشتباهی را از فرودگاه برداشتم!