نويسندهی قصهی اين روزهای ما بايد بداند كه كه كارِ دشواری دارد.
چهطور میتواند از چهرههای بُهت زده؛ در گوشههای اين شهر بنويسد؟! چهطور میتواند از احوالِ دستهايی بنويسد كه از لمس كردن میترسند؟! اصلاً چهگونه میتواند با كلمههايش اين منظور را برساند كه من بيش از دو هفته است مادرم را ماچ نكردهام؟! ذهنم دارد بويش را فراموش میكند. چهطور میخواهد بنويسد كه مادری میترسد به كودكش دست بزند؟! با چه راهی میخواهد به آينده بفهماند كه ماهی گلی و گلدانِ رز نمیخريديم، چون میترسيديم مريضمان كنند!
اصلاً با "بوی عيدی" كه به مشاممان نمیرسد چه كنيم...؟!
اما خوب، من به شما قول میدهم كه عيدیِ امسال، خبرِ تمام شدنِ اين موجودِ كوچک و بیغيرت است. بله، میخواهم دروغ بگويم، بلكهم كمی بخنديد دلمان باز شود. بوی غم گرفتهايم والله... .
این خط را فراموش نکنید:
غم با همهی توانش میکُشد. باقیِ چیزها، آنچنان توانمند نیستند...