از من به وفور يافت میشود، فیمابينِ درختانی كه تازه قد كشيدن را ياد گرفتهاند و دارند برای خودشان چيزی میشوند. حالمان را كه نمیدانیم. يعنی خوبيم، اگر كه غمِ دنيا بگذارد.
از آنطرف صدای توله گاوی میآید كه چند روز پيش مادرش همين جلوی چشممان زاييدش. مادر از ذوق آنقدر خنديد كه ما هم خنديديم. بعد از آن آخرينباری كه يادمان نمیآيد كِی بود. خوب ذوق دارد ببينی ثمرهات اينطور سراپا جلويت نشسته است نگاهت میكند.
ديشب اما يكی از رفقای قديمیمان كه خيلی وقت بود خبری ازش نداشتيم، آمد پيشمان ننشسته بغض تركاند. بوی غمش همهجا را برداشته بود. نمیشد بگوييم چه شده، دردت چيست؟! هيچ هم نمیگفت. انگار تمامِ اشکهایش را جمع كرده بود كه بياورد پيشِ ما بريزد روی زمين، تا بروند برای خودشان. داشت به حرف میآمد كه باران زد، بدتر شد اصلاً حالش. ميانِ آن همه قطره، گفت كه رفتِ است. دلبرش. رفتِ است...
من چيزی برای گفتن ندارم ديگر، فقط لعنت به هر چه كه رفتارت را غمانگيز میكند. اينطورت میكند كه برايتان گفتم. من درخت بودهام، و آدمها را میبينم كه چهطور در زمانِ نشدنیهای غمگينِ زندگیشان، حرفِ دلشان را برای منِ میگویند. حيف كه زبان ندارم تا بگويم خانهات آباد، غصه نخور كه دلمان میگيرد برای همهی شما.
باید درخت باشید تا حالم را بفهمید...