حسین محسنی
حسین محسنی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

لامالامای ما!

آخرهای تابستان یهویی پدرم یک روز جمعه صبح دست خالی رفت و عصر با یک شتر برگشت.

شتر را پدرم به باغ باباجونم (پدربزرگم) برد. در باغ بابا جونم چند بز، چند مرغ و خروس، چند کبوتر و سه سگ زندگی می کنند.

برخی از آنها اسم دارند. به عنوان مثال اسم یکی از بز ها ساناز است. اسم دو تا از سگ ها شفر و ببری است. تصمیم گرفتیم برای شتر هم اسم بگذاریم‌. عزیز(مادربزرگم) گفت: ترامپ! پدرم گفت :آلما! و من بخاطر کارتون لاما لاما که از شبکه ی پویا دیده بودم گفتم اسم شتر را بگذاریم لاما لاما!

دست خط خودم!
دست خط خودم!

راستی، چون هنوز تمام حروف الفبا رو بلد نبودم، پدرم در نوشتن این خاطره به من کمک کرد:))

من و لاما لاما!
من و لاما لاما!

مطلب قبلیم:

https://virgool.io/@Hosseinmohseni/%D9%BE%D8%B1%D8%B3%D8%B4-%D9%88-%D9%BE%D8%A7%D8%B3%D8%AE-%D9%85%D9%86-%D9%88-%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%B4-%D8%A8%D8%B2%D8%B1%DA%AF%D9%85-dfyudh0iqfiq




حال خوبتو با من تقسیم کنزندگیخاطرهشتر
بچه فیلسوف(!)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید