در جاده رو روز مرگ مک کارتی شروع کردم و روز تولدش تموم و فکر میکنم سومین اثریه که از ایشون خوندم ولی بازم نمیتونم بین کتاب هاشون رتبه بندی خاصی اعمال کنم در مجموع همه رو خیلی دوست داشتم اما نه در حدی که محبوب حسابشون کنم
به نحوی میدونستم فوق العاده اند ولی هیچ وقت بهترین برای شخص من نبودن ( شاید باید نصف النهار خون رو دوباره بخونم چون اون پتانسیل بیشتری برای محبوبم شدن داره).
جاده یک اثر اخر الزمانیه اما به نظرم واقع بینانه ترینشونه چرا که داخل اکثر کتاب های این ژانر همون اول همه داده ها راجع به میزان تفاوت دنیا با قبلش رو میگیریم و کامل با همه چی آشنا میشیم اما داخل جاده ی مک کارتی خبری از آگاهی دقیق راجع به اتفاقات وهم اور بیرون و دلیل اتفاق افتادنشون وجود نداره . ما صرفا خودمونو توی جهانی پیدا میکنیم که دیگه داخلش گیاهی برای مصرف نیست ،موجودات وحشی و اهلی دیگه جز انسان از بین رفتن و گروهی وجود دارن که ادم ها رو به عنوان غذا سرو میکنن و نسبت بهش حس بدی ندارن چون اگه نکشن طبیعت اونا رو خواهد کشت.
یه نکته جالب دیگه اینه که وقتی کتاب تموم میشه و میخواید ماجراش رو برای کسی تعریف کنید متوجه میشید که شخصیت های اصلی اسمی ندارن و آیا اصلا واقعا اسم ها داخل چنین دنیایی معنایی هم داره؟
خط زمانی اصلی داستان سفر پدر و پسر رو از شرق ایالات متحده به بخش جنوب غربی رو نشون میده با یک سبد خرید که پر از مواد غذایی انبار های باقی مونده ی غذاست چون این دو آدم خواری رو بد میدونند. اونا با سختی های متعددی مثل سرمای شدید قاتلین جاده ای دزدان سبد خرید و آدم خواران و.... رو به رو میشن .
به نظر من از تفاوت های دیگه این اثر که اونو در مقایسه با بسیاری از کتاب های اخر الزمانی خاص میکرد میشه به این اشاره کرد که پسر بچه ماجرا توی همون بازه به دنیا اومده که جهان به این سمت و سو رفته و قبل رو ندیده که برای شخص من همین یک سری از باور های پسر رو زیر سوال میبره چرا که بدی و زشتی خیلی از کار های ما تحت تاثیر شرایط امروزه اند و اگه جامعه شرایط متفاوتی داشت ما هم در همون موارد اخلاقی میتونستیم نظر کاملا متفاوتی داشته باشیم البته طبیعتا پسر تحت تاثیر خرف های پدرش خیلی چیز ها رو بد میدونست اما برای من این سواله که چطور میشه یه پسر بچه کوچیک رو راضی کرد که در دوره گرسنگی برای بقا دست به هر کاری نزنه.
چند تا از ریدینگ پروگرس های من داخل گود ریدز حین خوندن :
۱حقیقتش روابط این پدر و پسر باعث میشه همه بحث های من حين بزرگ شدن با والدینم فوق العاده بیهوده بیان و این واقعا برام سواله که چطوری در چنین شرایطی بد بودن آدم خواری رو به پسرش نشون داده و اصلا چطور میشه منطقی نشون داد بد بودن هم نوع خواری رو در چنین زمانی ایا اصلا در این دوره که انسانها هم رو میخورن میشه انسان خواری رو غیر انسانی دونست؟
۲جدی چطور میشه یه بچه گرسنه رو قانع کرد که مردن از گرسنگی تو رو آدم خوبه داستان میکنه وقتی واقعا داستانی در کار نیست چطور میشه قانعش کرد که بهتره جسدش دست آدم بدها نیوفته در حالی که خورده شدن جنازه اش شاید بزرگترین کاری باشه که میتونسته در حق بقای بشر انجام بده وقتی ملت توی لول نیازهای اولیه موندن اخلاقیات واقعا معنایی داره؟
به نظرم پدره نمونه خیلی خوبی از گونه ماست نمیتونی بذاری همینطوری بمیری اما هر روز ارزو میکنی که کاش مرده بودی و بعد میگی مرگ میتونه حتی بدتر باشه پس بلند میشی و ادامه میدی
در جاده رو روز مرگ مک کارتی شروع کردم و روز تولدش تموم و فکر میکنم سومین اثریه که از ایشون خوندم ولی بازم نمیتونم بین کتاب هاشون رتبه بندی خاصی اعمال کنم در مجموع همه رو خیلی دوست داشتم اما نه در حدی که محبوب حسابشون کنم
به نحوی میدونستم فوق العاده اند ولی هیچ وقت بهترین برای شخص من نبودن ( شاید باید نصف النهار خون رو دوباره بخونم چون اون پتانسیل بیشتری برای محبوبم شدن داره).
جاده یک اثر اخر الزمانیه اما به نظرم واقع بینانه ترینشونه چرا که داخل اکثر کتاب های این ژانر همون اول همه داده ها راجع به میزان تفاوت دنیا با قبلش رو میگیریم و کامل با همه چی آشنا میشیم اما داخل جاده ی مک کارتی خبری از آگاهی دقیق راجع به اتفاقات وهم اور بیرون و دلیل اتفاق افتادنشون وجود نداره . ما صرفا خودمونو توی جهانی پیدا میکنیم که دیگه داخلش گیاهی برای مصرف نیست ،موجودات وحشی و اهلی دیگه جز انسان از بین رفتن و گروهی وجود دارن که ادم ها رو به عنوان غذا سرو میکنن و نسبت بهش حس بدی ندارن چون اگه نکشن طبیعت اونا رو خواهد کشت.
یه نکته جالب دیگه اینه که وقتی کتاب تموم میشه و میخواید ماجراش رو برای کسی تعریف کنید متوجه میشید که شخصیت های اصلی اسمی ندارن و آیا اصلا واقعا اسم ها داخل چنین دنیایی معنایی هم داره؟
خط زمانی اصلی داستان سفر پدر و پسر رو از شرق ایالات متحده به بخش جنوب غربی رو نشون میده با یک سبد خرید که پر از مواد غذایی انبار های باقی مونده ی غذاست چون این دو آدم خواری رو بد میدونند. اونا با سختی های متعددی مثل سرمای شدید قاتلین جاده ای دزدان سبد خرید و آدم خواران و.... رو به رو میشن .
به نظر من از تفاوت های دیگه این اثر که اونو در مقایسه با بسیاری از کتاب های اخر الزمانی خاص میکرد میشه به این اشاره کرد که پسر بچه ماجرا توی همون بازه به دنیا اومده که جهان به این سمت و سو رفته و قبل رو ندیده که برای شخص من همین یک سری از باور های پسر رو زیر سوال میبره چرا که بدی و زشتی خیلی از کار های ما تحت تاثیر شرایط امروزه اند و اگه جامعه شرایط متفاوتی داشت ما هم در همون موارد اخلاقی میتونستیم نظر کاملا متفاوتی داشته باشیم البته طبیعتا پسر تحت تاثیر خرف های پدرش خیلی چیز ها رو بد میدونست اما برای من این سواله که چطور میشه یه پسر بچه کوچیک رو راضی کرد که در دوره گرسنگی برای بقا دست به هر کاری نزنه.
چند تا از ریدینگ پروگرس های من داخل گود ریدز حین خوندن :
۱حقیقتش روابط این پدر و پسر باعث میشه همه بحث های من حين بزرگ شدن با والدینم فوق العاده بیهوده بیان و این واقعا برام سواله که چطوری در چنین شرایطی بد بودن آدم خواری رو به پسرش نشون داده و اصلا چطور میشه منطقی نشون داد بد بودن هم نوع خواری رو در چنین زمانی ایا اصلا در این دوره که انسانها هم رو میخورن میشه انسان خواری رو غیر انسانی دونست؟
۲جدی چطور میشه یه بچه گرسنه رو قانع کرد که مردن از گرسنگی تو رو آدم خوبه داستان میکنه وقتی واقعا داستانی در کار نیست چطور میشه قانعش کرد که بهتره جسدش دست آدم بدها نیوفته در حالی که خورده شدن جنازه اش شاید بزرگترین کاری باشه که میتونسته در حق بقای بشر انجام بده وقتی ملت توی لول نیازهای اولیه موندن اخلاقیات واقعا معنایی داره؟
به نظرم پدره نمونه خیلی خوبی از گونه ماست نمیتونی بذاری همینطوری بمیری اما هر روز ارزو میکنی که کاش مرده بودی و بعد میگی مرگ میتونه حتی بدتر باشه پس بلند میشی و ادامه میدی
این کتاب برنده جایزه پولیتزر سال ۲۰۰۷ شده .