آزاده همانند پرندگان سوار بر امواج باد.محکم به مانند کوه های استوار و ریشه زده در زمین.مرموز درست مانند اعماق اقیانوس های ساکت و کم حرف.ظریف مانند شکوفه های درخشان و جلوه گر درختان گیلاس.بیش از این نتوان وصف آن زیبارو کرد.
لبخند دلهره آور و فریبنده ی چهره اش اگر چه اندک و گذرا است اما همان مقدار کمش نیز زیاد است.تماشای چشمان او چهارچوب آدمیت را به لرزه میندازد و روح را از بدن جدا و به سفری به درازای قطر سبزین مردمک چشمانش میبرد.پوست ظریف و اندام شکننده اش انسان را به شک و تردید می اندازد که او نیز همانند دیگر مردم از خاک زمین درست شده و یا همجوار بهشتیان است.قد و قامت رشیدش جسم را به پرواز وادار می کند و صورت صاف و بدون ناهمواری اش چشمان شخص مقابل را در تشنگی تماشا کردن غرق می کند.در هنگام صحبت کردنش ، همگان سخن گفتن را فراموش میکنند و محو باز و بسته شدن لب های سرخ و مجنون کننده ی آن دلبر دیوانه کننده می شوند.

هنگامی که زندگی ام به نفس کشیدن اش گره خورده بود از او پرسیدم: بدون تو چگونه نفسی را در زندگی خویش به جریان بیندازم ؟ زیرا تو برای من خود معنای نفس کشیدنی
و او در جواب با لبخندی مدهوش کننده و لحنی فریبنده گفت: آنقدر با تو خواهم ماند که اگر روزی دست از نفس کشیدن بکشی بخاطر نبودن من نباشد بلکه تنها ، محدودیت زندگی بر مرگ تو دلالت کند.
با شنیدن چنین حرفی از آن فرشته ، دل گرم و غرق در رویا های خود و تصور آینده ای ممکن همراه با دستان گرم و پر مهر و محبت او شدم.
آنقدر لحظاتم را با او خیال بافی می کردم که دیگر ذهن پر از انگیزه ام تحمل ساخت رویایی تازه را با او نمی داشت، افکارم را با یار خود ، زندگی می کردم و آنقدر به وجودش مطمئن بودم که تصور نبودنش برایم غیر ممکن شده بود.
رفته رفته روز ها روشنایی خود را به تاریکی شب های سیاه می باختند و عمر من کنار تنها دلیل زندگی ام سپری می شد. کنارش بودن باعث می شد که خوده بدون او را کاملا فراموش کنم.به قولی آنقدر سرگرم گرمای وجودش شدم که سرمای نبودش را به کل فراموش کردم.هر روز آفتابی تر از دیروز و هر شب پر ستاره و مهتابی تر از دیشب برایم شده بود.من شاد و خوشحال بودم زیرا گلی را نزد خویش داشتم که طبق باور و تصور آن موقع ام برای جلوه گر شدن و شاداب بودن نیازی به آب و خاک نداشت.
فکر میکردم که تنها وجود من برایش کافی باشد ، همانطور که وجود او تنها برای ادامه ی بقای من کفایت میکرد.اما غافل از این بودم که هرگلی هرچند مقاوم و استوار ، نیاز به توجه و رسیدگی دارد .
در نهایت بالاخره روزی هم فرا رسید که به خاطر عدم رسیدگی من به او ، گل زندگی ام پژمرده شد.
او همه چیز من بود و من به یکباره در آستانه ی از دست دادن همه چیز خود قرار گرفتم.
نمیدانستم که باید چه کنم و یا چه بگویم ، قرار بر این بود که شیرین من ، کنار فرهادش تا ابد زندگی کند و باهم از زندگانی خود لذت ببرند.اما تلخیه روزگار بی شکوه ، من و اورا باهم زمین گیر کرد. هردو تبدیل به مردگانی همراه با جسمانی بی روح و ضعیف و در حال تجزیه شدن شده بودیم.من در نقش باغ بانی که گل مورد علاقه ی خود را از دست داده قرار گرفته بودم و او ، قربانیه این روند موجود در باغچه ی ظالم زندگی من بود.
در دقایق آخر عمر اش در هنگامی که رخ در رخ او ایستاده بودم و زندگی ام به تار مویی نازک ، ظریف و شکننده متصل بود از او پرسیدم :بدون تو چگونه جریان این رود جاری شده در زندگی پر پیچ و خم خویش را که از سراب روح تو نشات گرفته است حفظ کنم ؟
بدون تو دل بلند پرواز من ، همانند گورستانی از جنازه های پرندگانی تشنه ی پرواز و اوج گرفتن خواهد بود.
او پس از کمی تامل با چشمانی که دیگر آبادی گذشته ی خود را نداشتند به چشمان من خیره شد و با لبخندی تیره و تار و همراه با لحنی آرام به من گفت:اگر عشق من در وجود تو ریشه ای حقیقی داشته باشد ، پس از من نیز گل هایی زیبا در درون باغچه ی زندگی ات شکوفا خواهند شد ، گل هایی که با هر بار فکر کردن تو به من از دل خاکی سرد و بی روح جوانه خواهند زد و بدون ترس از خشک شدن ، بی پروا رشد خواهند کرد.جریان رود زندگی هرگز متوقف نخواهد شد ، حتی اگر دیگر سرابی برای انگیزه دادن به ادامه این مسیر وجود نداشته باشد ، همچنین روح من هرگز نخواهد مرد و همواره در کنار تو شانه به شانه قدم خواهد گذاشت و همچنان به تو عشق خواهد ورزید ، عشقی خالصانه از اعماق قلبی دفن شده در زیر خاک.پس از مرگ یک معشوق حقیقی ، دل عاشق حتی اگر گورستان نیز باشد ، گلستان خواهد شد و پرندگان دوباره بر پهنای آسمان آنجا اوج خواهند گرفت ، هرچند که دل عاشق همچنان از غم معشوقش زمین گیر خواهد ماند ، زیرا خاک سرد است و غم عزیز دردناک.در آخر من با آرامش دل از این دنیا جدا میکنم و میروم زیرا ایمان دارم که تو مرا برای همیشه بخاطر خواهی سپرد و به من فکر خواهی کرد.
و او کاملا درست می گفت. پس از او دلیلی برای زندگی وجود نداشت ، اما به اندازه ی ادامه ی عمر محدود خود دلیل برای فکر کردن و خیال بافی داشتم ، تصور تصویر او چه دلپذیر است ، در رویا های روزمره ، بوییدن و بوسیدن او چه شیرین است و در خواب ، لمس تن او چقدر خاطره انگیز میتواند باشد.
و من همواره به او و خاطراتش در ذهن خود فکر خواهم کرد تا وقتی که نفس کشیدنم متوقف شود و تنها دلیل آن مرگ طبیعی و محدودیت زندگی و زندگانی آدمیزاد باشد.

همچنان بی انتها غرق در یادآوری خاطراتم با او هستم ، زیرا فکر کردن به زیبایی های بی نهایت او بی پایان است ، بر خلاف این نوشته که سرانجام به نفس های آخرش رسیده.
در آینده ای نزدیک به او خواهم پیوست . نبودنش حسرت بودنش را در من ایجاد کرد.
من دوباره اورا خواهم دید و گرمای وجودش سرمای کنونی را نابود خواهد کرد ، در آینده ای نزدیک
در آینده ای نزدیک...
پایان
نویسنده:HuRo
...