ویرگول
ورودثبت نام
HuRo
HuRoتضاد،انسانیت،تفکر
HuRo
HuRo
خواندن ۹ دقیقه·۲ ماه پیش

قدرت تخیل(The power of imagination)

(من در واقعیت خوابیدم و در خواب واقعیت را دیدم)

هنگامی که چشمانم را بستم ، گویی دنیایم را از منطق جدا و با تخیل پیوند زدم و خیالاتم را در واقعیت زندگی کردم .سه شب پشت سر هم بود که این کار را امتحان می کردم.

در شب اول ، خودم را در دشتی یافتم که در آنجا گوسفندانی در حال شکار کردن گرگ ها بودند.گوسفندان زیادی که آنجا حضور داشتند ، همگی درحال دویدن به دنبال گرگ ها و دریدن آنها بودند.گویی درون گرگ ها گوسفند و درون گوسفندان گرگ هایی وجود داشتند!

گاهی اوقات و در شرایطی خاص ، گوسفندان میتوانند حتی از گرگ ها هم خطرناک تر و ترسناک تر باشند...
گاهی اوقات و در شرایطی خاص ، گوسفندان میتوانند حتی از گرگ ها هم خطرناک تر و ترسناک تر باشند...

در شب دوم ، خودم را پادشاهی در میان پادشاهان که خود هم غلام بودند و هم پادشاه پیداکردم. پادشاهانی که خودشان به خودشان دستور می دادند و خودشان از دستورات خودشان سر پیچی می کردند.

آیا یک پادشاه که به همه فرمان میدهد و هیچکس هم نمیتواند از دستورات او سرپیچی کند ، میتواند به خودش دستور بدهد و خودش از دستوری که داده است سرپیچی بکند؟
آیا یک پادشاه که به همه فرمان میدهد و هیچکس هم نمیتواند از دستورات او سرپیچی کند ، میتواند به خودش دستور بدهد و خودش از دستوری که داده است سرپیچی بکند؟

در شب سوم ، چهره ی خودم را در آیینه ای دیدم که تصویرم را به آیینه ای که روبه رویش آیینه ای دیگر بود انعکاس میداد.بسیار جالب بود زیرا ، تمام آن انعکاس ها و تصاویر من بودم اما ، تفاوت در این نهاده بود که هیچکدام ظاهرشان با دیگری یکسان نبود .

در یکی از انعکاس ها خودم را در میان گلهِ گوسفندانی با دهان هایی آغشته به خونِ گرگ میدیدم و در دیگری ، خودم را پادشاهی که روبه رو آیینه درحال دستور دادن به خود هستم و از طرفی بازم هم خودم هستم که از دستورات خود سرپیچی و با آنها مخالفت می کنم می دیدم.اما آیینه سومی هم وجود داشت که انعکاس من در آن نسبت به دوتای دیگر برایم عجیب تر بود.در آیینه سوم ، من خودم بودم اما ، حرکاتم زمان حال را نداشتند ، گویی که انعکاس من در این آیینه کمی عقب تر از خود من بود.

چقدر میتواند ترسناک باشد اگر روزی روبه روی آیینه ای قرار بگیری و انعکاسی به جز آنچه که هستی را درون آن ببینی!
چقدر میتواند ترسناک باشد اگر روزی روبه روی آیینه ای قرار بگیری و انعکاسی به جز آنچه که هستی را درون آن ببینی!

تصویر من در آیینه درحال نشان دادن حرکات چند دقیقه قبل من بود و من با دقت به آیینه خیره شده بودم  و خودم را بررسی می کردم.

چند دقیقه گذشت و من همچنان بدون تغییر حالتی ، به آیینه خیره شده بودم. تا اینکه آیینه به زمانی که شروع به خیره شدن به آن کرده بودم رسید.

اکنون ، انگار آیینه با من هم زمان شده است و دارد مستقیم ، تصویر زمان حال را نشان می دهد.دوباره با دقت خودم را نگاه کردم ، انگار یک جای کار ایرادی دارد ، من هنگام خیره بودن به آیینه هیچ پلکی نزده بودم اما ، تصویر درون آیینه مدام دارد پلک می‌زند. همینطور سرعت باز و بسته شدن چشم هایش بیشتر و بیشتر می شود که ناگهان ، تصویر توی آیینه لبخندی به من می‌زند. اکنون تشخیص اینکه او انعکاس من است و یا من انعکاس او سخت شده.

او از اوضاع و احوال من آگاه تر از خود من است ، حال با این اوصاف او انعکاس من است و یا من انعکاس او؟
او از اوضاع و احوال من آگاه تر از خود من است ، حال با این اوصاف او انعکاس من است و یا من انعکاس او؟

دستم را به سمت آیینه دراز میکنم تا ببینم دقیقا او کیست و یا چیست؟ که در لحظه ای کوتاه دستی از آن طرف آیینه دست مرا می‌گیرد و به سمت خود می‌ کشد.

همه چیز در فاصله یک پلک زدن اتفاق افتاد ، چشمانم را باز میکنم و متوجه میشم که در یک دشت هستم ، هوا تاریک است و تنها نور ماه و ستارگان هستند که مرا در استفاده از چشمانم در این تاریکی یاری می دهند. صدای هیاهویی از دور دست ها به گوش می رسد.

کمی که دقت میکنم ،  گروهی گرگ را می بینم که آدم های زیادی پشت سرشان درحال دویدن به دنبال آنها هستند ، گویی می‌خواهند آنها را شکار کنند.

اندکی بعد ، متوجه میشوم که آن انسان هایی که در حال دنبال کردن و شکار گرگ ها هستند را می‌شناسم و درست میبینم ، آنها همان نزدیکان ساده ی من هستند که بیشتر از چشمانم به آنها اعتماد دارم! اما آنان اکنون رفتار های عجیبی از خود نشان میدهند ،《انگار آنها همان گوسفند های شب اول اند که با باطنی تیره و گرگ سان به دنبال گوسفندانی در جامه گرگ بودند.》 در همان لحظه سوالی ذهنم را درگیر می‌کند که : اکنون من عضو کدام گروه و گله هستم؟ آیا گوسفندی مظلوم در قالب گرگ و یا گرگی ظالم در لباس و پوشش گوسفند هستم؟

مقداری به اطراف نگاه میکنم و طولی نمی کشد که یک گودال آب را در قاب چشمانم میبینم.

چقدر ساده به حیوانات اهلی اعتماد میکنیم در صورتی که آنها هم میتوانند به ما آسیب بزنند...
چقدر ساده به حیوانات اهلی اعتماد میکنیم در صورتی که آنها هم میتوانند به ما آسیب بزنند...

سعی میکنم که چهره ام را در انعکاس گودال آبی که مشاهده کردم ، ببینم تا پاسخ سوالم را بیابم.اما به جای اینکه پاسخ سوالم را پیدا کنم ، دوباره همان انعکاس قبلیه خودم را درون آب می‌بینم. به صورت غریزی و ناخودآگاه دستم را به سمت آب دراز میکنم و...

دوباره او مرا به سمت خود و گودال آب می کشد.

این بار از جایی شبیه به قصر سر در می آورم. اینطور که پیداست اکنون در خواب شب دوم خود هستم. روی سرم چیزی سنگینی میکند ، یک تاج است ، یک تاج پادشاهی !

عجیب است زیرا کسانی دیگر نیز اینجا هستند که همگی همانند من ، تاجی بر روی سر دارند و پادشاه هستند.به عبارتی《همه آیینه ای جلوی خود گرفته اند و در حال دستور دادن به خود هستند.》

ما به تعداد کل مردم جهان پادشاه داریم که در مقابل آیینه ای به خود دستور میدهند و خودشان از آن فرمان و دستور سرپیچی میکنند ، اینطور نیست؟
ما به تعداد کل مردم جهان پادشاه داریم که در مقابل آیینه ای به خود دستور میدهند و خودشان از آن فرمان و دستور سرپیچی میکنند ، اینطور نیست؟

برای مثال می شنوم که یکی از آنها  می گوید: تو باید تغییری در رفتارت ایجاد کنی چون تو آدمی بسیار پرخاشگر و کم تحمل هستی ، پس روی رفتارت کار کن!

و سپس خودش پس از اندکی درنگ کردن در جواب دستورش می گوید:من همین هستم که هستم. تغییری را دیگر نه می‌توانم و نه میخواهم که در خودم ایجاد کنم. همانند گِلی هستم که به کوزه ای تبدیل شده است و شکل گرفته ام و دیگر راهی برای بازگشت و یا تغییر برای من نیست!

همانطور که مشغول گوش دادن به سخنان پادشاهان اطراف خود هستم توجهم به یک آیینه در کنار تخت طلایی رنگ و شاهانه خود جلب می شود.

به سمت آن آیینه میروم تا من نیز چند دستور به خود بدهم و خودم را بسنجم تا ببینم که آیا از دستورات خود همانند بقیه سرپیچی میکنم و یا خیر.

آیینه کنار تخت را در دستانم می‌گیرم و به آن نگاه میکنم و طولی نمیکشد که برای بار سوم آن انعکاس را درون آیینه ای که در دست دارم ، می بینم.

این بار جلوی غریزه و کنجکاوی ام را می‌گیرم و دست به سمت او دراز نمیکنم و از او می پرسم: چرا من در خواب هایی که شب های گذشته دیدمشان هستم؟اینها همچنان خواب هستند یا واقعیت؟جواب من را می‌دهی یا نه؟

انعکاس سَری به نشانه ی نه تکان می دهد. عصبانی می شوم و داد میزنم که:من یک پادشاه هستم و به تو دستور می دهم که پاسخ سوالاتم را بدهی فهمیدی ؟

انعکاس درون آیینه که گویی از دستِ رفتارم عصبانی شده است با صورتی در هم پیچیده آیینه را ترک می‌کند و محو می شود.کمی که خشمم فروکش میشود نگاهی به اطرافم می اندازم و از خود میپرسم : یعنی اکنون من نیز همانند بقیه به خود دستوری داده و خود آن دستور را رد کرده و از آن سرپیچی کرده ام؟

از این رفتارم نا امید میشوم ، زیرا 《فکر میکردم که با بقیه فرق دارم》حداقل در خوابِ خود توقع داشتم که فردی متفاوت نسبت به دیگران باشم.

آیینه در دستم توجهم را دوباره به خودش جلب می‌کند.  نگاهش میکنم ، ایندفعه خبری از آن انعکاس نیست و 《خوده من هستم در قالب یک گرگ》 متوجه میشوم که این انعکاس پاسخ سوالِ من در خواب شب اولم است که میخواستم بدانم که در آن دشت ، من یک گرگ هستم و یا گوسفند!

چقدر خوب است که من گرگ هستم و چقدر حیف که در این دنیای موازی ، گرگه شکارچی ، طعمه ای بیش نیست.
چقدر خوب است که من گرگ هستم و چقدر حیف که در این دنیای موازی ، گرگه شکارچی ، طعمه ای بیش نیست.

از چیزی که میبینم خوشحال میشوم تا اینکه ناگهان از پشت سر انعکاس درون آیینه ام ، گله ای گوسفند را می بینم که دارند به سراغم می آیند. سعی می‌کنم که به پشت سر تصویر خود در آیینه اشاره کنم تا توجهش را به آنها جلب کنم ، بنابراین دستم را برای اشاره به پشت سرش، به آیینه نزدیک میکنم که ...

آیینه  من را به سمت خود می کشد.

اکنون من خواب ام یا بیدار ؟خیالات است یا واقعیت ؟

اینها سوالاتی هستند که قبل از باز کردن دوباره چشمانم بعد از کشیده شدن به سمت آیینه ، از خودم می پرسم و سپس ، تصمیم می‌گیرم که با ترس چشمانم را باز کنم.

ایندفعه صبح شده است و من در اتاقم هستم.نور خورشید که در حال تابیدن به صورتم است به من ندای اینکه این بار دنیا ی واقعی هستش و خبری از خیالات نیست را می‌دهد.

از جایم بلند می شوم و فورا خودم را در آیینه اتاقم مشاهده میکنم تا مطمئن شوم که بیدارم و دیگر خبری از انعکاس های عجیب و غریب نیست.

آری ایندفعه در آیینه ، انعکاسی از خود در قالب گرگ و یا چیز دیگری مشاهده نمی کنم ، این بار خودم هستم ، خوده واقعی ام بدون ذره ای توهم و خیالات !

با خوشحالی به سمت در بسته اتاقم می روم تا خانواده ام را که دلم برایشان تنگ شده است را ببینم و مقداری احساس امنیت کنم اما ، پس از باز کردن در...

با جنگلی سرسبز و وسیع روبه رو میشوم.

یعنی برای مسیری که پیش روی همه ی ما است ، پایانی وجود دارد؟
یعنی برای مسیری که پیش روی همه ی ما است ، پایانی وجود دارد؟

انگار این موضوع خواب شب چهارمم است.من در خیالاتم گیر افتاده ام.در خواب هایم که به ترتیب یکی پس از دیگری آمده اند و می آیند گم شده ام.

این بار گویی قرار است که بر خلاف خواب های دیگرم ، واقعیت را در خیالاتم زندگی کنم زیرا ، اینبار و در اینجا همه چیز به نظر واقعی می رسد ، واقعی تر و طبیعی تر از سایر رویا هایم.اکنون تنها یک راه دارم ، آن هم این است که وارد این جنگل ، به امید رهایی از این خواب های چندگانه و متصل به هم بشوم.اما قبل از آن ، دوباره باید به سراغ آیینه اتاقم بروم ، زیرا اگر این همچنان یک خواب است ، پس باید انعکاسی نیز وجود داشته باشد که مرا برای روبه رو شدن با واقعیت ها در خواب من راهنمایی بکند.برای همين یکبار دیگر خوب به آیینه نگاه میکنم اما ، خبری از انعکاسی به جز تصویر واقعی من در آیینه نیست ، انگار فقط خودم هستم. برداشت من از نبود هیچ انعکاسی به جز بازتاب تک چهره ی حقیقیه خودم در این لحظه از زمان این است که 《این بار ، خودم راهنمای خودم هستم》 و باید واقعیت را در خواب ، به خودم نشان بدهم!

اگر در دنیا خیالات هم میتوان زندگی کرد پس چرا همیشه با زندگی کردن در جهانی مملو از حقایق و واقعیت هایی تلخ و آزار دهنده خود را اذیت میکنیم؟
اگر در دنیا خیالات هم میتوان زندگی کرد پس چرا همیشه با زندگی کردن در جهانی مملو از حقایق و واقعیت هایی تلخ و آزار دهنده خود را اذیت میکنیم؟

نوشته ی پایانی:)در خواب و خیال محدودیتی وجود نداره ، تو میتونی زیر نور ماه و ستارگان در دشتی سرسبز ، شکارشدن گرگ ها توسط گوسفند هارو مشاهده کنی که اون گوسفند ها در واقعیت همون آدم های به ظاهر ساده ای هستن که پاش برسه میتونن صد تای مثل من و تورو شکار کنن.

تو خواب تو میتونی پادشاهی با غلام هایی که اونها هم خودشون پادشاه هستن باشی ، میتونی به خودت دستور بدی و خودت از دستورات خودت سرپیچی کنی ، میتونی با آزادی بیان خودت از خودت شکایت کنی و خودت ، خودت رو اجبار کنی که به حرف خودت گوش کنی ، میتونی به آیینه ای نگاه کنی و کسی به جز چیزی که الان هستی رو ببینی ، توی آیینه ی خوابت میتونی کِدِر ترین چیز هارو شفاف ببینی ، میتونی خوبترین هارو بد و بدترین هارو خوب ببینی ، میتونی تو واقعیتت خواب باشی و تو خوابت هوشیار ، همه ی اینها بستگی به خواست و اراده ، نگرش و قدرت تخیل تو داره...

پایان

نویسنده:Huro

:

عجیب غریبواقعیت زندگیروانشناسینویسندگی
۱۲
۰
HuRo
HuRo
تضاد،انسانیت،تفکر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید