Hundidos Haven
Hundidos Haven
خواندن ۳ دقیقه·۱۵ روز پیش

کابوس دقیقه نود: آرزوهای بربادرفته در انتظار یک تراکنش ساده

روز پر هیاهو و پرمشغله‌ای بود. هنوز آفتاب از پشت پرده ابرهای سپیده‌دم کاملاً بیرون نیامده بود که من، در دریایی از افکار پریشان، میان ساختمان‌های سرد و راهروهای باریک دانشگاه، مانند سایه‌ای در رفت‌وآمد بودم. پله‌های سنگی و دیوارهای بی‌روح اطرافم، هر کدام خاطره‌ای از اضطراب و عجله‌های بی‌پایان را در خود ثبت کرده بودند. در میان جمعیتی که انگار از مقصدی نامعلوم گریزان بودند، من نیز به جلو می‌شتافتم، بی‌آن‌که حتی لحظه‌ای به خود اجازه‌ی استراحت بدهم.

سرانجام، شب که فرا رسید، مانند سربازی بازگشته از میدان نبرد، بی‌رمق به خانه رسیدم. هنوز لباس‌های بیرون بر تن داشتم که خودم را بر روی تخت انداختم. بدنم چنان خشک و خسته بود که گویی از چوب سختی تراشیده شده‌ام؛ چشمانم سنگین و ناتوان از باز ماندن بودند، اما ذهنم از آرامش به دور بود.

پس از لحظاتی تردید، خود را به زحمت از تخت جدا کردم و به آشپزخانه رفتم؛ جایی که نور زرد و ضعیف چراغ، سکوت غم‌انگیزی را در فضا گسترده بود. با بی‌میلی، شام مختصری آماده کردم؛ تکه‌هایی بی‌مزه و خشک که به زحمت از گلوی خسته‌ام پایین می‌رفتند. و درست در همین لحظه، به یاد مهلت ثبت‌نام کنکور ارشد افتادم. امشب آخرین فرصت بود. سال‌ها انتظار و تلاش، و تمامی شب‌های پر از کتاب‌ها و جزوات، ناگهان در پیش چشمم جان گرفت. اگر نتوانم ثبت‌نام کنم، مجبور خواهم بود به خدمت سربازی بروم؛ همان کابوسی که سال‌ها از آن می‌گریختم.

بی‌درنگ لپ‌تاپ را باز کردم. دستانم می‌لرزید و ضربان قلبم شتاب می‌گرفت. مرورگر را گشودم و آدرس سایت سازمان سنجش را تایپ کردم. اما اینترنت، این موجود کُند و سنگین، در بدترین لحظات خیانت کرد. صفحه باز نمی‌شد. سایت را چندین بار رفرش کردم، اما بی‌فایده بود. انگار تمام کسانی که مثل من در این دقیقه آخر به ثبت‌نام مشغول بودند، به این شبکه ناتوان هجوم آورده بودند. اضطراب مثل مار زهرآگینی بر دورم پیچیده بود و هر ثانیه که می‌گذشت، نیشی عمیق‌تر می‌زد. ناگهان، اینترنت به‌طور کامل قطع شد. گویی ضربه‌ای از اعماق زمان بر من وارد شده بود. در یک لحظه، جهان از حرکت ایستاد.

تمام تلاش‌هایم بیهوده بود؛ شارژ وای‌فای تمام شده بود و من، بی‌خبر از این واقعیت، نیم ساعتی در تاریکی تلاش کرده بودم. لرزش دستانم شدت گرفت. از خودم خشمگین بودم، سرزنش می‌کردم و در میان این تلاطم، سعی داشتم اینترنت را دوباره شارژ کنم. اما فرآیند پرداخت، همچون کابوسی تکراری، به پیچیدگی‌های معمول خود گرفتار شد. کد CVV2 را اشتباه وارد کردم، رمز پویا دیر رسید، و دقیقه‌های حیاتی را در انتظار یک پیامک گذراندم؛ همان دقیقه‌هایی که انگار همه‌چیز در آن‌ها تعیین می‌شد.

ثانیه‌ها می‌گذشتند و هر کدام، چون چاقویی تیز، به عمق جانم می‌نشستند. آه، کاش می‌شد این لحظات آخر را به دست فراموشی سپرد. اگر سیستمی بود که قبض‌ها را به‌صورت خودکار پرداخت می‌کرد؛ اگر اینترنت به‌موقع شارژ می‌شد، شاید می‌توانستم با آرامش ثبت‌نام کنم و اضطراب این لحظات لعنتی را نداشته باشم.

ساعت از نیمه‌شب گذشته بود و فرصت ثبت‌نام از دست رفته بود. من، فروریخته و شکست‌خورده، بر روی صندلی یخ زده بودم. چطور می‌شود که یک اشتباه کوچک، یک غفلت در لحظه‌ای کوتاه، می‌تواند تمام تلاش‌ها و رویاهایت را نقش بر آب کند؟ آن شب، در حالی به خواب رفتم که خشم و اندوه گلویم را می‌فشرد. رؤیای کنکور ارشد، در هاله‌ای از تاریکی و ناامیدی ناپدید شده بود.

و در این میان، اندیشه‌ای تلخ و روشن ذهنم را تسخیر کرده بود. اگر روزی دنیا تغییر می‌کرد، اگر پیشرفت‌های فناورانه می‌توانستند این نگرانی‌ها و اضطراب‌های بی‌پایان را از میان بردارند، چقدر زندگی راحت‌تر می‌شد. کاش به جای مبارزه با زمان، به جای دلهره‌ی دقیقه‌های آخر، می‌توانستم با آرامش و اطمینان خاطر به کارهایم بپردازم. شاید در آینده‌ای نه‌چندان دور، روزی برسد که ما از این کابوس‌های دیرکرد و بی‌نظمی‌ها رها شویم؛ و دیگر از دست رفتن فرصت‌ها به دلیل اشتباه‌های کوچک، کابوسی در خاطر ما نخواهد بود.

کاش دنیای ما کمی ساده‌تر بود، کمی مهربان‌تر با آدم‌های خسته و نگران؛ شاید آن‌وقت، مسیر رسیدن به رویاهایمان هموارتر و کم‌اضطراب‌تر می‌بود.





کنکور ارشدخدمت سربازیرمز پویاپرداخت_مستقیم_پیمان
پناهگاهی غرق در اعماق اندیشه، جایی که ایده‌ها دور از طوفان لنگر می‌اندازند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید