این باعث شرمه که جز تو (آوین) هیچ موضوعی برای نوشتن ندارم، و این نشان دهندهی پوچی من است. باخودم فکر میکنم اگر تو نبودی از چه مینوشتم؟ شاید از زندگی فلاکت بارم، یا آیندهی مبهمم.
حتی زندگی فلاکت بارم هم با بقیه زندگیهای فلاکت بار فرق دارد، مثلا من هزار تا طلبکار ندارم، من شکست عشقی نخوردم، من در سلامت جسمی کامل زندگی میکنم، چهرهای معمولی دارم، کسی از من متنفر نیست، من حتی یک اتاق برای خودم دارم، زندگی فلاکت بار من طور دیگریست.
حس میکنم به این مکان و این آدما تعلق ندارم. زمان داره میگذره و من هر کاری میکنم جز زندگی کردن. به همین سادگی زندگی از دستهای من میگریزد.
این اواخر مادرم را بیشتر درک میکنم، حس میکنم این همان اتفاقیست که برای او افتاده است. زندگی از چنگالهای او هم فرار کرد.
آوین من را ببوس و بعد بگذار زندگی کنم.
پ.ن: احساس تعلق نداشتن به خانواده،مکان،شخص یا رابطه ای بدترینه.اینجوری که هیچ safe zone ای برات وجود نداره هیچ جایی و هیچ کسی برات مثل خونه نیست.
Beautiful Scar (?Aaron)?
آهنگ بکگراند ذهنم، موقع نوشتن این بود .