در دِلم گرد غم ریخته میشود،گیاه می خشکد،باران توی چشمم میبارد و ساعت به سمت جمعه ای می رود.و ان علی کل شی قدیر از گوش های پدر وارد جانش میشود.عروسک،آویزان است،شکافی نیست،سرما از رگ های دیوار،وارد خانه میشود،پشتم میسوزد.قلب در دهان میزند.ترس جان را میگیرد،فشارش میدهد،کبود میشوم.می میریم.
جمعه میرسد.
برف را میخوردم،دلم برای ماهی میسوخت،برای درخت تنهای جاده اشک میرختم،شانه را به موهایم میکشیدم.خودم را بغل میکردم و به آسمان میفرستادم.مثل وقتی که همه چیز خوب بود،مثل وقتی که من نمی فهمیدم!
حالا بنفش شده مانده ام،دو زانو نشسته ام روبه رویش،نگاهش میکنم،همه ی چیزها در هم قاطی میشوند،شلوغ میشوند،شب میشوند.
پشت سرم!
همه چیز دُرست مانند روبه رویم،دور تا دورم میچرخد،من وسط این میدانم.
تمام فهمیدن ها درد دارند.نه انقدر مستقیم،نه آنقدر قدر شب،نه آنقدر قدر تنها.نه آنقدر ناتوان.