فاطمه
فاطمه
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

اسپری

از خیلی وقت پیش ها مریض است.

بعضی وقتا نفس تا انتها یاری نمیکند،در گیر و دار سینه اش حبس میشود و شروع میکند به کبود شدن،سرخ میشود،چشمانش در عین حال که ریز شده اند تقلا میکنند بیرون بزنند،قبل از اینکه به سیاهی برود،نفس را از کیفش بیرون میشکم و محکم توی دهانش فشار میدهم،یک باره میشود زرد،سرد،چشمانش از جای خودشان هم عقب تر میروند در اعماق آن چاله ها مردکی دیده نمیشود.

فکر میکردم نفس که برسد،از چشمان پر از خون آبه اش نمیترسم،از اینکه بمیرد.

نفس هم که میرسد،مُرده تر میشود،ساکت تر،بی تقلا تر،بی آب و تاب ،در آرامشی لجن زده که تمام ریه هایش را به باطلاق کشانده.

دوستش دارم.

دهانش را باز کنم دستم را درون سینه اش بکشم و همه چیز را پاک کنم بعد سرم درون وجودش بگذارم و بدمم از نفسی که گرم است!

نفسی که از جان می آید نه از سردی اسپری کوچک!


هواپیماخودمانرانجاتدهیم
فاطمه، دانشجوی نقاشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید