دیوار اتاقم توی دِلش بچه داره!دست که میکشی روش حسش میکنی، صدات میزنه،توی دِلشه، ولی خندیدنشو میبینم.عکسش رو دیواره.بعضی وقتا که کسی خونه ننه نیست تنهای میرم یواشکی.. تمام دیوارا توی خونشون توی دلشون بچه دارن،انگار همین الآناست که به دنیا بیان.هنوزم بوی خاک میده بوی خاکی که خیس شده،.
آفتاب که تیز میزنه روی فرش ظهری،باد گرم که میپیچه از پنجره توی خونه،همه گَرمشون میشه.شُرشُر عرق میریزن،کنار من خنکه هنوز،انگاری وسطای پاییزه.هیچ وقت زیادی گرمم نشد.
شمعدونی بود نداره،چراغ روشن نیست،سایه ها پر رنگ تر از همیشن،ولی هنوز اثری از گرما توی وجودم نیست.دیوار دیگه صدام نمیزنه،داد میزنه..مثل گاوی که خودشو از پشت بوم خونه همسایه پرت کرد پایین و چهارتا پاش شکست و یه داد از تمام سینش بلند کرد،اِنقدر بلند بود که با دادَم همه از خواب پریدن.
روزی که دیوار اتاق منم بچشو به دنیا بیاره،اتاقم بوی خاک بارون خورده رو میده.اون روزی شاید یکم گرمم شده باشه...
یه لحظه از تمام تو