حالا که فهمیدم دیونه نیستم و فقط اشتباهیم.
دل آدم بعضی وقتا گیج میشه از این همه اطاعاتی که بهش وارد میکنیم،خب اون که مغز نیست بشینه تحلیل کنه،هر مسئله رو سر وقت حلش کنه یا اتفاقا رو دسته بندی کنه بعد یه نتیجه تحویلت بده.
نمیدونم چه جوری میشه به یه اشتباه نگاه کرد،نمیدونم وقتی میرم جلوی آینه خودمو نگاه میکنم،باید چی کار کنم!اصلا نمیدونم آدم وقتی یه اشتباهی رو انجام میده باید چی کار کنه،آره خب شاید بره و اون کار اشتباهشو جبران کنه،از کسایی که با اشتباهش،ازش دلخور شدن رو با کمی عذر خواهی و یکمی اضافه کردن پشیمونی جبران کنه،اما وقتی خودم اشتباهم چی کار میشه کرد.
جلوی آینه واسم و انقدر زل بزنم به اون منی که اونجا وایستاده تا آخر سر اَشکم در بیاد و خلاص شم ازش.ازش که میگم یعنی همون منی که من نیست.
انگاری جدا میشه آدم از خودش،یهو یه جوری میشه که نیست،به چیزایی فکر میکنه که فکر اون نیست،کاری میکنه که کار اون نیست!
انگاری یکی دیگه میشینه پشت فرمول دِل آدم و رانندگی میکنه،به یه مسیر و خیابون ها و آدمایی برخورد میکنه که اصلا تو یعنی من نمیدونم چین،کین،کجان!چرا اصلا من اونجام!
انگاری باورم شده بود که یه دیونه تمام عیارم که رو خط موزاییکا را میره به یاد دلبر.
باورم شده بود دیونم،آخه تو نمیدونی وقتی باور میکنی دیونه ای چه قدر همه چی قشنگ میشه.ولی وقتی اشتباهم!خب یادم میاد که ای بابا ما که دیونه نبودیم!
میخام بگم از دیونه بودن ولی یادم نمیاد دیگه،کجاست اینجا؟
انگاری باید یه من دیگه بیاد بشینه پیشم بگه تو اشتباه نیستی!اصلا مگه خدا میتونه کسی رو اشتباهی آورده باشه!
ولی حالا که داره زمان به سرعت میگذره و من برای همه ی آدما مثل یه اشتباه شدم،همه چی داره از بین میره..حتی منی که به شوخی بعضی وقتا توی دلم به من میگه دیونه جونم!