نمیدونم چه اتفاقی داره میفته،اصلا اتفاقی میفته یا نه
من سعی میکنم چشامو ببندم و نفس عمیق بکشم و از خودم بخام در عرض چند ثانیه هر چیز منفی و بدی که توی ذهنم هست رو فراموش کنم و بعد برم سراغ کاری که قراره انجامش بدم میدونم که اون چند بار برنده میشه و تمرکز منو به هم میزنه ولی هر جور شده تمومش میکنم.اینکه به سختی میتونم تمرکز کنم و وسواس فکریمو وتمیزی اطرافمو تقارن میزمو کنترل کنم همه چی سخت شده .پناه میبرم به آدمایی که میدونم فقط یه مدت کوتاه آرومم میکنن.هیشکی نمیفهمه،سعی میکنم به مامانم نشون بدم که آرومم تا نگران نشه،بعضی وقتا فکر میکنم این حجم از احساسات تنها چیزی بوده که از مامانم بهم به ارث رسیده این حجم از اضطراب.فشار بزرگیو تحمل میکنم تا هیشکی متوجه نشه توی تک تک سلولای بدنم جنگ برای کلی اتفاق افتاده و نیفتادست.جنگ برای بردن از ذهنی مریض و تمیز و پیروزی احساس و شور و هیجان و از طرفی جنگ برای برندن از شور و هیحان و احساسی که هیچ خریداری نداره در مقابل منطق اینکه تو خیلی تنهایی و هیچ کس دوست نداره و وقتی میگم هیچ کس حتما حتما منظورم وکسیه که توی سن بیست سالگی باید باشه و نیست و من چه قدر کوته فکرم که به این موضوع فکر میکنم و شما چه قدر بزرگید که به من میگید بچه.همین الان شمارو قضاوت کردم و از این کارم پشیمونم .این تباهی تموم گلوم رو فشار میده و هر صدای اضافی توی ذهنم بدنم رو تحت تاثیر قرار میده و سر دردم شروع میشه و ادامه جوش هایی که خوردن و خوابیدن ایجاد شه.سعی میکنم آدم فعالی باشم ولی حتی دیگه درسمم نمیخونم.آره بعد از این ترم تصمیم گرفتم به اصل خودم برگردم و خر بزنم ولی بازم هیچ چیز در من ارضا نمیشه چون قبلا بهش دست پیدا کردم با هیچ اتفاقی ذوق زده نمیشه و درصد هیجان وجودم منفیه.به سنگینی بدنم فکر میکنم . به حجم زیاد نبودنا یا به حجم مهربونی بیخودی که باعث شده ازم سو استفاره شه و من مثل احمقا دارم بهش ادامه میدم و خودمو قربانی میکنم که من خوب نیستم نه اینکه تو شایستگی نداری.سعی میکنم شعر بخونم ولی هیچ بیتی یادم نمیمونه و این عصبیم میکنه.میخان باهوش باشم ولی خیلی احمقم.میخام جلب توجه کنم و شب از عذاب وجدانش خوابم نبره .جلب توجهی که هیچ نتیجه ایم نداره!هیچ کسی نیست که بهم پیام بده و حالمو بپرسه و من باید همیشه حال همه رو بپرسم تا بهانه ای بشه که بهم بگن تو چطوری؟و من بگم همه چی خوبه.فاک به این خوب بودن و به احمق ترایی مثل اونا که میگن این دوران میگذره این حال میگذره و حتی تظاهر به عاشقیم میگذره.من انتظار چیز جذاب تری داشتم شاید هرکی به جای من بود این لحظه ها براش جذاب بود ولی برای من نیست.من فکر میکنم خیلیارو دوس دارم ولی شیطان دورنممیدونه که میتونم نداشته باشم.حتی نوع پوششم رو تغییر دادم ولی این هیچ تغییری توی زندگیم نداشت و فقط وقیح ترم کرد.دارم از خودم و بیشتر از بقیه عذاب میکشم.از تویی که هیچ وقت نیستی واین تو هم هیچ کس نیست وفقط انتظار بودن کسیه که من بتونم تو خطابش کنم.جهنم شرایطی نیست که من دارم من فقط خیال میبافم این حماقت بزرگی نیست؟با خیال نمیتونم دیگه زندگی کنم خودمو قانع کنم.من با هیج چیز توی وجودم کنار نیومد و مدام دارم میجنگم.جنگ جنگ توی ظاهری آروم که جدیدت کنترلش از دستم خارج شده و ظاهرا داره ظاهر رو هم درگیر میکنه.برای کی مهمه که تو رنج میکشی؟شاید باشه چون من عمیقا همیشه برای همه آدمای زندگیم وقت گذاشتم تا دردشونو فقط و فقط بشنوم و خودم مجبورم اینجا جار بزنم تا کسی نفهمه حالمبده.جدا تو کجایی؟تو همون خودمی؟خودم خیلی سعی کردم خودمو نجات بدم ولی اینا همش چرت و پرته میخام که باشی ولی نیستی.
وای دارم میترکم ولی اگه نگاهت بهم بیفته میگی چه قدر آرومی دختر.همین چند وقت پیش جلوی ادمایی که فکرشم نمیکردن میزدم زیر گریه بیخود بی جهت با فشار.
دارم کممیارم.یا آوردم