از قدیمالایام تصویری که برایمان ساختهشده است این شکلی است که یک نفر نشسته پشت میز و سخت فکر میکند و عرق میریزد. چیزی شبیه ایکییوسان؛ و درحالیکه فشار تفکر کردن زیاد و زیادتر میشود یکهو چیزی از آسمان به او وحی میشود یا به شکلی الهام میشود. درنتیجه این تصویر ما فکر میکنیم که ایده پیدا کردن کاری بسیار سخت و جانفرسا و اگر نتوانی آن رنج و سختی را تحملکنی چیزی هم به تو الهام نخواهد شد. این تصور بسیار غلط و ناکارآمد است. پیدا کردن ایده بسیار سادهتر از آن چیزی است که فکر میکنیم ولی نیاز به گوش شنوا دارد؛ یعنی چی؟
ما از کودکی و از لحظه تولد حتی آن هنگام که چیزی به خاطر نمیآوریم شاهد و شنونده هزاران اتفاق و کلمه و تصویر هستیم. همه این اطلاعات بهصورت درهم درون قسمتی از سیستم روانی ما جای گرفتهاند. حالا اینها کجا هستند و چطوری کار میکنند مربوط به این بحث نیست ولی همینقدر بدانیم که درون سیستم روانیما این انبار اطلاعات درهم وجود دارد. خیلی چیزهای بیربط به هم کنار هم قرارگرفتهاند. مثلاینکه یکعمر هر چیزی که دستتان آمده بدون اینکه حواسمان باشد پرتاب کردهایم به گوشه زیرزمین خانهمان؛ و بعدازاین همهسال این انباری پر تا پر از خردهریز است. چیزهای بیاهمیت و بااهمیت در کنار هم. چیزهایی که خیلی وقتها نمیدانیم اصلاً چه زمانی و چگونه به آنجا آمدهاند.
نکته مهم ماجرا این است در این انباری چیزها اصلاً بانظم خاصی چیده نشدهاند. بانظم خاص که شوخی است، بههیچعنوان نظمی وجود ندارد. مثلاً سماور مادربزرگ در کنار عکس اینستاگرام دختر همسایه در کشور غنا. چقدر بیربط! شاید این تصویری که مثال زدم را ندیده باشید! ولی حتماً مشابهش را دیدهاید. کجا؟ در خواب. در خوابهای مختلف میبینیم که چیزهای بیربط در یک داستان کنار هم هستند. بعد که از خواب بیدار میشویم و هیچ معنا و مفهومی هم از این خوابی که دیدیم استنباط نمیکنیم. هیچ منطقی در خوابم نیست. در همینجا هم هست که افرادی دغل به تعبیر خواب دست میزنند و قصه بافی میکنند.
یک بازی دیگر هم هست که بیشباهت به این جریانی که تعریف کردم نیست. در این بازی به شما چند کلمه بیربط میدهند و میگویند با این کلمات یک جمله با مفهوم بسازید. حتماً یا این بازی را انجام دادهاید یا دیگران را دیدهاید؛ مثلاً میگویند بین «پنیر پیتزا»، «بز» و «جامائیکا» یک جمله بسازید.
پیدا کردن «ایده» چیزی شبیه این بازی در آن انبار است؛ یعنی باید یک جمله از چیزهای بیمعنی که کنار هم در انبار قرارگرفتهاند بسازید. مثل مثال بالا؛ که احتمالاً جملات مختلفی میشود با سه کلمه بالا ساخت؛ اما مسئله مهم این است که شما نمیدانید در انبار چی هست چه چیزی نیست. برای همین باید کمی گوش کنید. به صداهایی که در ذهنتان میآید. به حرفها و خودگوییهایی که با خودتان دارید. به خوابهایی که میبینید. همه اینها راههای ورودی به انبار هستند. ولی غالباً به این صداها توجهی نمیکنیم. بهتر است برای یافتن ایده فرصت دهیم که این صداها، تصاویر و خوابها خودشان را نشان دهند. چگونه؟ پیشنهاد من کاری نکردن است. ولگردی کردن. زمانهایی در طول روز یا هفته بیهدف بود. تلاش نکردن. وقتگذرانی کردن. در این زمانهاست که چون شما روی چیز خاصی تمرکز ندارید به آنها اجازه فعالیت میدهید؛ و بعد از میان دریافتهایی که از انبار میگیرید یک جمله بسازید. درستتر آن است که بگویم از دریافتهایی که از انبار میگیرید جملهای ساخته میشود. این جمله همان ایده است. پس ایدهها بیشتر از آنکه چیزی آسمانی باشند که با ما وحی میشوند، یک اتفاق درونی است که گوش ما میرسد.
پس در حین کارهای روزانه حتماً وقتی برای ولگردی کردن و کاری نکردن بگذارید. مطمئن باشید این کاری نکردن از صدها کاری که میکنید مفیدتر است.
فعلاً این تمرین را انجام دهید و از چیزهای بیربط، معنا بسازید تا در آینده بیشتر برایتان بگویم. بگویم که ایکییوسان خیلی به خودش فشار نمیآورد و او دقیقاً مینشست و صدای درونش گوش میکرد.
برای خواندن مطالب بیشتر به وبلاگ من در اینجا سر بزنید.