مولانا، سوار بر استر، با شاگردانی که به دنبالش هستند از برابر کاروانسرا میگذرد. شمس از جا میپرد و لگام اسب را به شدت میکشد و با این کار سوار و مرکبش را از رفتن بازمیدارد.
مریدان، پس از آن که لحظهای از ظهور ناگهانی این مرد حراسان میشوند، به خود میآیند و میکوشند تا این مرد را، که رفتاری عجیب دارد، از آنجا دور کنند. مولانا پس از آنکه چند لحظه ای روی مرکبش اینسو و آنسو میافتد، به سرعت بر خود مسلط میشود. یک اشاره دستش برای این که به ناآرامی و آشفتگی پایان دهد کافیست. هیچ خطری تهدیدش نمیکرد. بهتر است بگذارند که این بیگانه حرفش را بزند.
شمس از مولانا پرسید:«کدام یک بزرگترند؟ بایزید یا پیغمبر؟»
شمس دیگر سردش نبود. اکنون به سوزی که میآمد، و به مریدان سراسیمه بیاعتنا شده بود. چشمانش منتظر پاسخ بود. مولانا، بعدها، با به یاد آوردن عظمت این پرسش، گفت که او آسمان را بر زمین گسترد.
مولانا، درحالی که احساس میکرد آتشی شگرف از کاسه سرش به سوی ابرهای سنگین بیرون میجهد، پاسخ داد:«محمد بزرگتر است. تشنگی بایزید تنها با نوشیدن قطرهای که در ظرف ادراک او میگنجید، تشفی یافت. درحالی که تشنگی محمد بیکران بود. تشنگی در وجودش انباشته بود. او غرق در تشنگی بود. بایزید چون به «حقیقت» رسید، بیدرنگ احساس کرد که سیراب شده است و دیگر نگاهی به دورتر نیفکند. اما محمد، همچنان که روز به روز، ساعت به ساعت پیش میرفت، چشمش بیش از پیش بر انوار الهی باز میشد و عظمت، قدرت و حکمت پروردگار را میدید. از همین رو، خطاب به خدا گفت که نمیتواند او را چنان که سزای اوست، بشناسد. ما عرفناک حق معرفتک»
شمس با شنیدن جواب مولانا از خود بیخود شد.