ساعت 9 شبه!
از احساساتم اگه بگم، یه تیکه جواهر یخی توی سینمه انگار که آتیشِ خواستنِ تو دورتادورشو گرفته
میخواد یخی بمونه ولی آتیش مگه بی اثر میشه؟
میخواد آب بشه ولی نمیتونه
انگار یه دلتنگی بزرگ، هسته اون جواهرو به یخبدونِ سنگینِ ابدی طلسم کرده..!
این روزا که از بغلم کَنده و دور شدی؛ جلوی چشام تصورت میکنم و بهت زل میزنم بیشتر از قبلا، توی خواب و بیداری تجسمت میکنم، شبا توی ساندکلاد صدای شومینه پلِی میکنم و مغزمو با کتاب رامش میکنم چون فاکدآپ میشه وقتی میدونه تو قراره نباشی....
الان که مینویسم ماشین توی راه برگشتنم به خونه جوش آورده و من توی یکی از خروجیعای خرازیِ شوم منتظر خنک شدن ماشینم تا بتونم آب رادیاتورو چک کنم.
یادمه یه زور یه دختره بم گف خیلی لاتی! بار اول بهش لبخند زدم و حرفمو ادامه دادم ولی وقتی بار دوم تکرارش کرد دیگه قابل ایگنور کردن نبود و دلم میخواس اون صورت پر ناز و عشوش رو با یه مشت وسط ابروعای بالا رفته و سرسره مانندش که چین و چیروکای پیشونیشو هل میداد سمت شقیقهعاش، بهم بریزم! ولی احتمالا وقتی با یه سگ سیاه روی دوشم منتظر خنک شدنِ ماشین توی بهمن سرد وسط اتوبانم تا خودم آبشو چک کنم باید به خودم بگم خیلی لاتی دختر! میدونی تو اینجوری بودنمو همیشه تشویق کردی… بهم گفتی قویم نه لات! ازت ممنونم….. ازت ممنونم علی واسه هرچیزی که امشبم، واسه هرکسی که الان توی جلدم نشسته……. ازت ممنونم عشق ابدی من…….
فک کنم دیگه خنک شده ماشین.
پس تا بعد.