kimia
kimia
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

آقای نیچه! بی‌زحمت دم دستت من را به من برگردان!

کتابی را تازه تمام کردم که انگار نمی‌گذارد محاوره بنویسم!

«از زندگانی من به خدای ناشناخته» یه همچنین خُزعبَلی بود اسمش! البته پَرت و پِرت هم نبود آنچنان.. خدا بیامرزد نویسنده و مترجمش را از دوران کودکی نیچه نوشته و کمی از کلیشه تهوع‌آوره نقل قولی دور شده بود.

اصلا تصورم بر این است که مسخش شدم، کتابچه و نیچه کودک لعنتی را! دروغ چرا آقا؟ تا قبر آ آ آ آ (به چهار انگشتش اشاره می‌کند و درودی بر روح پاک دایی جان ناپلئون می‌فرستد)

آخرین صفحه را از کدام کتاب خواندی؟
آخرین صفحه را از کدام کتاب خواندی؟

برگردیم و کمی آزاد بنویسیم! این بار به سبک کتاب‌های ثقیل...

دختر زیبای آرمیده در عکس، لالایی برای خرگوش‌ها را در گوشم زمزمه می‌کند..
دختر زیبای آرمیده در عکس، لالایی برای خرگوش‌ها را در گوشم زمزمه می‌کند..


تقریبا مدخل تمام نوشته‌هایم اینگونه شکل می‌گیرد (اگر اصلا و اصولا بتوان هیچ‌یک را مدخل به حساب آورد):

«چرا دستم به نوشتن نمی‌رود؟»

چرا هرچه می‌خوانم، تمرین می‌کنم و تمرکز، کمتر می‌توانم چیزی درخور بنویسم؟

این توالی من را یاد داستانی می‌اندازد.

البته که داستان را می‌گذاریم برای بعد، چون اکنون بحثی جدی در میان است!

خب اگر نظر از سیاهی درونم بپرسید؛ شاید اِشکال از همین تلاش‌های بی‌وقفه و متوالی است.

اصلا متوالی برای من از میم تا ی، شوم است و نامبارک.

مثل زمین خوردن متوالی یک مورچه از همان سکویِ سنگیِ مسخره برای بار چهارصد و شصت و نُهم

مثل دویدن روی یک نوار آبی به امید رسیدن به خدا ( این دومین بار است که اسمش را در نوشته‌ام می‌آورم! ای کاش آخری هم باشد)

توالی مثل زندانی شدن میان میله‌های کربنی امتحانات

مثل زنگ آهنی مدرسه و ضربه سوم دست معلم روی میز…

.

.

..

از بحث به گمانم دور یا کَنده شدیم!

تا به اینجای کار پس تقصیر افتاد بر گردن تلاش‌های پی در پی، سرسختانه اما بی‌هدف!

هدفی که می‌تواند نوشتن یک کتاب تا پایان امسال باشد؛ یک کتاب درباره سرانجام خورده‌های تراشیده شده یک مداد یا چیزی مسخره‌تر مانند آنچه درباره اختاپوس‌های خال‌‌خالی نمی‌دانید!

اصلا موضوع نوشته چه بود و چرا از «انگیزه» به جماعت محترم اختاپوس‌ها رسیدم را نمی‌دانم اما آنچه می‌دانم این است که امروز، دقیقا حالا که اینجا نشستم و می‌نویسم، با وجود سیلابی از تجربه‌های تحریر و ویراستاری و تدوین، چند قدم که نه، چندین فرسخ از کیمیای ۱۶ ساله عقب ماندم. فرد نام‌برده لامذهب می‌نوشت و می‌نوشت بی آنکه قاعده‌ای بداند یا اینکه لحظه‌ای فکر عزیزش را درگیر محتوای نوشته کند. شنا می‌کرد بی آنکه به غرق شدن بیاندیشد و می‌دوید بی‌آنکه رویای رسیدن در سر بپروراند. تنها گوشه‌ای کز می‌کرد و رقص قلم را به تماشا می‌نشست و کاغذها را، که یکی پس از دیگری خطی خطی می‌شدند و او که ناچارا تسلیمِ این سیاهه‌ها بود.

پس اجالتا و احتمالا از دیدگاه این بنده حقیر «تلاش» تنها واژه‌ای ساختگی از طرف طبقات برتر و بهتر جامعه بود تا سرگرم باشیم با درگیری‌های حاصل از دویدن و تردید رسیدن یا شکست.

شاید اعتماد به هرچه استعداد ذاتی محسوب می‌شود، بهتر است تا تلاش برای کسب یک توانایی جدید.

شاید من با سلول‌هایی پررنگ تر به‌دنیا آمدم تا رنگرز باشم. شاید دستان فلان پیرمرد به اسکناس آلرژی دارد و آن طرف شب‌ها از کانال کولر همسایه سکه، چکه چکه؛ ببخشید! سکه چکه می‌کند.

نوشته‌ای که پرشد از «شاید»ها، دیگر به درد مردگان آرمیده در گورستان هم نمی‌خورد اما! شاید از ابتدا همه چیز چیده شده و معلوم از قرار مقرر است!

شاید باید رها کرد،

رها کرد و رفت

رها کرد و ماند

و رفت

و ماند

تا دستِ آخر در میان این رفت و آمدهای آزاد و رها، توالی روزها و شب‌ها موهبت از دست رفته‌‌مان را به ما بازگردانند و امید بر آن است که خواهندگرداند.


هامش1: همین امروز لایف لاور را موعظه‌ مشمئزکننده‌ای کردم که اهنُّ تُلُپ! ما به عقب نمی‌رویم! بِلابِلابِلابِلا.... و همین امروز دور زد و دور زد و در آزانویسی بیخ ریشمان را گرفت!

هامش2: چرا در پی‌نوشت‌ها هم سیسِ قُلمبگی و سُلمبگی کلمات من را رها نمی‌کند :(

هامش 3: تُف!! تُف! آقای نیچه! بی‌زحمت دم دستت من را به من برگردان!

استعداد ذاتینیچهاز زندگانی من و به خدای ناشناختهثقیل نویسیآزادنویسی
وارنینگ!! در عمق تاریک قلبم یک بستنی درحال آب شدن است!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید