نوشتن عجیبه!..
انگار یه سلاح داری وقتی قلم دستته (یا کیبورد حتی)! مینویسی و فوش میدی به زمون و زمین، هیشکیم نمیتونه بت چیزی بگه.
حتی داشتم فکر میکردم که دروغ گفتن توی نوشته و کتاب راحتتره تا دروغ گفتن با این نیش خطرناک زبان!
مثلا مینویسی که: امروز چشمامو رو به آفتاب زیبای دی ماه باز کردم و بوی نون تازه خورد به مشامم، از تخت جدا شدم و به همه اهل منزل سلام دادم، صبونه مفصلی خوردم و لباسای موردعلاقمو پوشیدم..وقتی از خونه زدم بیرون هوا دلبر بود و تا شرکت چشم از دونههای رقصون برف برنداشتم؛ وقتی رسیدم شرکت به همه سلام بلندی کردم؛ آخه نمیدونستم اینهمه انرژی که توی قفسه سینم جمع شده رو باید چیکارش کنم. نشستم پشت میز و دوتا بال درآورده بودم و پررررررواز کردم تا آسمون هشتم و نهم و دیدم دلفینا شونه به شونه من در حال صعودن.....
و حالا دروغهای شاخ و دم دارمو اصلاح میکنم:
صُب صدای آلارمِ سگگگگ توی مخم، مغزم روشن شده بود و چشمام نای باز شدن نداشتن!
تو دلم آرزو میکردم که بمیرم ولی از جام تکون نخورم
چند دیقهای با کلافگی توی تخت تکون تکون خوردم ولی انگار خوابیدنم بم حال نمیداد..
گردنم روی پشتی ناراحت بود و نور مزخرف خورشید داشت چشمامو در میآورد
به زور بدن لَخت و بیحالمو بلند کردم از روی تخت، قیافه زشتِ سرِ صبحم توی آینه حالمو بدتر کرد!
یه چرتی و پرتی تنم کردم و با یه قهوه سگ مزه از خونه زدم بیرون...
سوار ماشین شدم و توی جسم یه مُرده خودمو رسوندم تا شرکت. انگار خاکستر مرگ پاشیده بودن رو همه جا... از تیمی که تا شهریور 1401 دوازده نفر بود و الان با تعدیل بیش از 50 درصدی فقط پنج نفر موندن نگم دیگه. از بیکاریِ ملال آوری که قطعی فضای مجازی برای مارکتینگیا پیش آورده و غیره...
خلاصه سلامِ بدتر از فوشی کردم به همه و توی دلم پر بود از نفرت و انزجار و افسردگی! چقد این کلمه افسردگی بیخود و کلیشست! اصلا حق مطلبو ادا نمیکنه.
نشستم پشت میز و با خودم فک کردم مزخرف تر از امروز چه روزی بوده و یاد خیلی روزای بدتر افتادم :)) ولی به جای اینکه تسکینی باشه حالای بد گذشته واسه احوال امروزم، تازه بهم یادآوری شد که زندگی اکثر اوقات همینقد آشغالی و بدردنخور بوده :))
پینوشت: میگن حقیقت تلخه ولی من واقعیتِ سگی رو شیرین تر از دروغ به خوردت میدم :)