kimia
kimia
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

اگه کلافه‌ای، بدون تنها نیستی.

حس اون مورچه‌ای رو دارم که کل بهارو دونه جمع کرده ولی حالا به وقت سرمای سگ، لونه لعنتیشو گم کرده

یا اون خرس قطبی که تا خرخره غذا خورده که بخوابه و بهار بعدی بیدار شه ولی الان چند روزه این پهلو اون پهلو میشه، خوابش نمیبره..

بیشتر که فک می‌کنم می‌تونم خودمو توی هیبت یه بوتیمار ببینم که بعد از یه هجرت طولاتی کنار باتلاقش نشسته ولی از غصۀ کم شدن آب، چیزی نمیخوره..

هی! نمک میریزم نه اینکه حالم خوبه! کل روز و تموم شب بغض دارم، با بغض میام سرکار، با بغض تو خیابون راه میرم، با بغض آهنگ گوش میدم، با بغض تو چشم آدما نگا میکنم. نمیدونم چرا توی تموم این لحظه ها یه دست یخو پشت کمرم حس میکنم، هلم میده به سمت تاریکی بیشتر..

یه دستی از جنس جمعیت. یه دستی پشت کمرم با حس زیر نظر بودن وسط یه عالمه آدم غریبه..

آره! چنین حسیه به نظرم!

من وسط 24 سالگی ایستادم با قلَیان‌های ناامیدیِ 14 سالگی، من در نقطه اوج جوونی درحال دوی سرعت به سمت پوچی...

از بار بزرگی روی دوشم خالی میشم و غم بزرگتری توی قلبم جا خوش میکنه و بار بعدی باز به سمت شونه‌هام روونه میشه تا غصه توی قلبمو یادم بره.

15 سالم بود، یکی از کتابای هدایت توی دستم بود و یه هدفون زشت بزرگ که همیشه غضروفای گوشمو انقدر میچلوند به هم تا زهر بشه اون دو تا نوت اهنگ بی مبلغ...

راه میرفتم چارباغ بالارو و میخوندم که هدایت از نهیلیسم میگه با باور به زنده بودنش؛ یعنی باور میکنه که زندست و باور نمیکنه که این زنده بودن دلیلی داره... اون روز میفهمیدم هدایت چی میگه، درکش می‌کردم ولی نمی‌ترسیدم... الان میترسم؟ می‌ترسم که پوچ باشم؟ میترسم که عشق خودخواهی مطلق باشه و نفرت یه ضعف بی انتها؟ که کلمات بی معنی باشن دوباره؟ که توی 24 سالگی همون سگ سیاه که رفیق نوجوونی ام بود برگرده سراغم؟

صبحا با حالت تهوع از خواب بیدار شدی؟ از زنده بودن حال بدی گرفتی؟ نمیدونم چمه و این جمله رو باید تتو کنم روی پیشونیم! مگه قرار نبود از یه جایی به بعد دیگه بدونم چمه؟ مگه قرار نبود بزرگ بشم با اونهمه کتاب و درس و دانشگاه و ارتباطات اجتماعی؟ چی شد؟

مگه قرار ما بی قراری نبود؟ پس این آرامش حاصل از غم رو کی صدا کرد دوباره؟ من که گذشته بودم ازش... من که شجریانارو با لینکین پارکا ریخته بودم تو هم و با هردوشون عر زده بودم هر گوشۀ اتاقم

من که سلف هارمو بوسیدم گذاشتم کنار که قوی باشم

من که کارای ممنوعه زیادی کردم و نترسیدم، امروز چرا با این شمایل اینجام؟ چرا از رفتن تو دل چیزی که ده ساله منتظرشم انقدر غمگینم..؟

علی بم میگه من یه بارم! میگه توی کل تاریخ من فقط و فقط همین بار اتفاق افتادم... بم قول داده هرروز غذا درست میکنه واسم...

حالم بهتره وقتی بام حرف میزنه.

تکرار ولی کابوس شبام شده... صبح جلوی آینه قدی کثیف اتاقم، توی اسنپ و از پنجره نگا کردن به شهری که هیچیشو دیگه دوس ندارم، نشستن پشت میزی که دلم میخواست کارای بزرگی باهاش بکنم، چه خیال خامی... بلند شدن از پشتش و رفتن و ذوق مرگ از رسیدن به علی... ولی رسیدن همون و غصه جدا شدن و تکرار تاب خوردن توی خیابونا و شام و برگشتن به همون آینه کثیف اتاقمم همون.

حس میکنم مثه یه توپ از روی بالشتم پرتاب میشم و دوباره بهش برمیگردم.... این چندش‌بار ترین صحنه‌ایه که بعد از مردن میتونم از خودم ببینم... مثه یه یویو پرت میشم و دوباره به سکون میرسم، دوباره پرت میشم و دوباره سکون... چی دستمو میگیره؟ چی دستمو بگیره خوبه؟ عشق بی پروای نوجوونی؟ یه پول قلمبۀ بادآورده؟ استقلال روحی؟ یا فقط یه لحظۀ بدون دغدغه از شادی؟

چی میخوام الان؟

بعدترها چی؟ نکنه چیزای بزرگتر بخوام؟ نکنه بخوام کسی باشم که نیستم؟

[قطعه «مینا» از کریستوف رضاعی اینجا به اوجش میرسه]

شایدم این فقط یه هفتۀ بده و نه یه زندگی بد، نه یه سرنوشت بد...

شاید الان فقط زمستونه و منم یه مورچه کوچیکم که سردشه و راه لونشو گم کرده

یا یه خرس قطبی که خیلی وقته خواب از سرش پریده...

ولی بازم، بازم صدای مطمئن علی، بازم صدای مطمئن علی آرومم میکنه

گرمم میکنه؛

خوابم میگیره...

https://on.soundcloud.com/U86Xh


این یکیم پازل هزارتیکه من و علی بود که با وان پیس میسینگ تکمیل شد :)
این یکیم پازل هزارتیکه من و علی بود که با وان پیس میسینگ تکمیل شد :)


کلافگیهورمون ها متناقض میشوند گاهیآزادنویسی
وارنینگ!! در عمق تاریک قلبم یک بستنی درحال آب شدن است!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید