ویرگول
ورودثبت نام
kimia
kimia
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

مرثیۀ یک لُمپن!

دم جیگرکی ایستاده‌ام، ژستی فکورانه!

آخر از حق که بگویم من هرازگاهی اگر حسش بیاید فکر هم کرده‌ام:

«لَختیِ این سیخ‌های گوشت از خونابه‌هاست حتما!»

دلم را فکرِ زُحمی سخت می‌ریزد بهم...

چشم را از زشتیِ خونابه می‌دزدم

زنی در پشتِ سر، سرد و زمخت و زرد

با ضرب چماقی در میان حجمه‌ای صورت، می‌اوفتد

من مصون ماندم؟ باکی نیست پس بازم

به یاد برگ‌های خانه‌ای مبهم، سرم مشغول ‌می‌ماند..

درختی ناگهان در گوشۀ چشمم ز داغ ریشه می‌میرد

درخت را دوست می‌دارم!

ولی باید به آشوبی بپیوندم...

نمیخواهم... سرم را گرم می‌دارم:

«برای داغیِ لب‌های معشوقم دلم تنگ است!

برای نغمه‌خوانی در شبِ یلدای سال ۶۰»

دلم در زخمهٔ تاری، در آن دلشوره‌های مستیِ سگ‌بار می‌ماند

کمی دل با کمی سر همچنان در اختیارم هست

که لبخندم ز داد ِمادری، یخ کرده می‌ماسد…

«چه شد؟» این اولین بار است!

غمِ هم‌نوعِ من در من اثر دارد؟

والله که من از غصۀ همسایه‌ام دورم

برای من بهای سکه، ایمان است

دل من را نلرزاند نهیب زاری مادر

نمی‌گریَم برای کودکی که سخت بیمار است

نمی‌گویم عدالت نیست

نمی‌جنگم اگر هم عَدل را خوردند

مثال دیگری هم هست..

چهره شرمندهٔ آن مرد!

چِکی که از حسابِ خالی‌اش برگشت خورده‌است،

هنوزم خاطرم هست…

مگر استغفرالله من خدای مردمانِ دور و بر هستم؟

گذشتم از کنارش، با خودم گفتم:

«غمِ هم‌نوعِ من در من اثر دارد؟»

جهان گردون دگرگون می‌شود در جهل

مُرده‌ای را خاک می‌بلعد

سرودی چند می‌خوانند در سوگش

باکی نیست!

برای من غم خانۀ من کافیست...

چراغ خانه‌ام کم سوست.

کنار دخترم مردی است میبینم؟

کسی را در ستون لُمپنان با دست خط ضایعی تکریم می‌دارم

کسی دیگر برایم دست می‌کوبد..

میان حجمهٔ تحمیلیِ ظلمت

دلم آسودگی از حال می‌خواهد

ندیدم مادری زار است

ندیدم کودکی تنهاست

مرثیۀ یک لُمپن!
مرثیۀ یک لُمپن!

من دم جیگرکی ایستاده‌ام

بوی خون، رنگ لَخته‌های گوشت

خوی وحشی مرا بیدار می‌دارد!

دوباره با خودم گفتم:

«نه! من که سیاست را نمی‌خواهم!!»

اصلا از این وَهم زشت و مرگبار چیزی نمیدانم!

آی انسان! دست‌های پرامیدت را زِ من بردار…

من تنها خدایم دسته‌ای پول است

نه! من که ریاضت را نمیخواهم!

من برای داغیِ لب‌های معشوقم دلم تنگ است

برای نغمه‌خوانی در شب یلدای سال ۶۰…..

زندگی پست است و این را خوب میدانم

اما من، زندگی را پست می‌خواهم!

این کثافت کده روزی جسدم را خوب می‌بلعد، میدانم…

من را در ستون لُمپنان با دست خط ضایعی تکریم می‌دارند، میدانم...

آن روز از جهانِ مردگان فریاد خواهم زد:

«غمِ هم‌نوعِ من در من اثر دارد»

.

.

کیمیا نوشت.

لمپنیسممرثیهانقلاب اجتماعیشعر نوکیمیا نوشت
وارنینگ!! در عمق تاریک قلبم یک بستنی درحال آب شدن است!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید