تاریخ بلغمی یا تاریخ تبری!-قسمت دوّم

در قسمت اوّل توضیح دادم که چرا اسم این تاریخ را بلغمی یا تبری گذاشتم.با توجه به نظرات دوستان لازم می دانم کمی بیشتر در مورد این سلسله نوشته ها توضیح دهم.این تاریخ از"در حدّ توان"تا "نود و نه درصد" واقعی است.هیچ کدام از شماره ها،ارتباط خاصی با هم ندارند.اتفاقات را فقط بلغمی مزاجها رقم نزده اند، ولی این اتفاقات را فقط یک بلغمی مزاج که حقیر باشد دارد در تاریخ ثبت می کند.تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

علّت نوشتن بخش اعظمی از این تاریخ،فرار از زیر بار تیترها و یا یاداشت های مختصری است که تاکنون نوشته ام ولی به دلیل کمی وقت و ضعف بدنی،نتوانسته ام شرح مفصلی بر آنها بنویسم.لذا با نوشتن چند خطی در مورد هر کدام،هم آنها را به دل تاریخ می سپارم و هم زخم هایی که از بابت آنها در روح و روانم ایجاد شده است را مرهم می گذارم.و«چه خوش بود که برآید به یک کرشمه دو کار!»

شش:چرت و پرت!

از او پرسیدم:«تو که اینقدر کتاب می خوانی چرا چیزی نمی نویسی؟»،جواب داد:«من تا حالا ننوشتم،می ترسم بنویسم،بعد هر کس بخواند بگوید چرت و پرت است!»،ادامه دادم:«چهار پنج قرن پیش یک بنده خدایی که اسمش ووینیچ بوده یک سری چرت و پرت نوشته یا کشیده که مشهور شده به"دست نوشته های ووینیچ"،هیچ کس تا الان نتوانسته بفهمد که او دقیقاً چه نوشته یا چه کشیده است.حالا یک سری می گویند اینها با زبان رمز نوشته شده و پر از معنی هستند!»،پرسید:«خوب این موضوع چه ربطی به من دارد؟»، گفتم:«وقتی یک چیزی می نویسیم.چند حالت برایش متصوّر است.یک:امروز بَه بَه چَه چَه می کنند و می گویند خیلی با معنی است ولی فردا یا چند سال بعد می گویند چرت و پرت است.دو: امروز می گویند چرت و پرت است و فردا می گویند این نوشته ها خیلی معنی دارند ولی در زمان خودشان آن طور که باید درک نشدند.سه:امروز می گویند چرت و پرت است و فردا هم همین را می گویند.چهار:هم امروز و هم فردا می گویند خیلی با معنی است.پس تو بنویس با این امید که اگر امروز می گویند چرت و پرت است،لااقل شاید فردا بگویند خیلی با معنی است.»،با همین امید از فردای آن روز دارد می نویسد!

گوشه ای از دست نوشته های ووینیچ که تا الان هیچ احدالناسی نتوانسته بفهمد یعنی چی؟!
گوشه ای از دست نوشته های ووینیچ که تا الان هیچ احدالناسی نتوانسته بفهمد یعنی چی؟!

هفت:دوجداره!

یک طرف خانه قدیمی ما،از سمت حیاط،کلاً پنجره است.چون کنار اتوبان زندگی می کنیم،صدای آژیر خودروهای پلیس،آتش نشانی و بیشتر از همه آمبولانس،امان ما را بریده است.مدتها در فکر پنجره دو جداره و رهایی از این صداها بودم که یک بنده خدایی که از فکر من آگاهی داشت،گفت:«اصلاً به پنجره دوجداره فکر نکن.»پرسیدم:«چرا؟!»جواب داد:«تمام خانه های حیاط دار این کوچه را که پنجره دوجداره نصب کرده اند را دزد زده است.برای اینکه آنها هیچ صدایی از بیرون نمی شنوند،متوجه ورود دزد به خانه هایشان نمی شوند.»خدا پدرش را بیامرزد.از آن روز به پنجره های یک جداره خود می بالم و به نوای خوش خودروهای آژیر دار گوش جان می سپارم و خوشحالم که هنوز به خانه ما دزد نزده است!

هشت:در نظر بگیرید!

چند وقت پیش گذرم افتاد به بخش سونوگرافی یک درمانگاه.عینهو افتادن گذر پوست به دباغ خانه.ولوله ای به پا بود.از آدمی که یک یا چند قلوه سنگ در کلیه اش غوطه ور بود تا زنی که یک ی چند بچه داخل رحمش ،شناور،همه بی تاب بودند که نوبت شان سر برسد.سه ساعت علّاف شدم.به منشی بخش اعتراض کردم که: «به من گفتید ساعت نه بیایم و الان ساعت دوازده ظهر است،این چه طرز نوبت دادن هست؟»با انگشت اشاره اش،کاغذی که به شیشه جلویش چسبانده شده بود را به من نشان داد و گفت روی این کاغذ را بخوانید.روی کاغذ نوشته شده بود:«برای سونوگرافی حداقل تا دو ساعت تاخیر را در نظر بگیرید!»

نه:چه شکلی؟

یک ارباب رجوع سالمندی داخل اداره شد و از من پرسید:ببخشید با آقای حسنی کار دارم،دفتر کارشان کجاست؟».فقط یک آقای حسنی در اداره داشتیم.با دقت نشانی دادم.او برای این که دقیق تر به سر منزل مقصود برسد دوباره پرسید:«می شود به من بگویید آقای حسنی چه شکلی هستند تا راحت تر پیدایش کنم؟»قیافه آقای حسنی را در خاطرم مرور کردم و بلافاصله گفتم:«توی دفتر ایشان چهار نفر کار می کنند، آقای حسنی از همه کم مو تر است!»آقای حسنی اصلاً مو نداشت و مثلاً من خیلی مودبانه این موضوع را او فهمانده بودم.ولی پس از مدتی یادم آمد که می توانستم این جوری هم بگویم:«توی دفتر ایشان چهار نفر کار می کنند.چشم های آقای حسنی از همه درشت تر و زیباتر است.»

ده:من نمی توانم بچه ام را ببرم!

یک بنده خدایی خاطره تعریف می کرد.می گفت برای یک شهید وارسته ای مراسم جشن تولد گرفتیم.شهید تک فرزند بود.فقط پدر و مادر پیرش در مراسم حضور داشتند.جشن تولد ادامه پیدا کرد تا رسید به جایی که باید کیک را می بریدیم.چاقو را دادیم دست پدر شهید تا کیک را ببرد.پدر شهید خودداری کرد و چاقو را به مادر شهید حواله کرد.مادر شهید هم پس نگاه انداختن به تصویر فرزندش که بر روی کیک نقش بسته بود، اشک از چشمهایش جاری شد و کیک را نبرید.با تعجب پرسیدیم:«حاجی خانم چرا کیک را نمی برید؟»جواب داد:«من نمی توانم بچه ام را ببرم!»،تازه دوزاری مان افتاد که پیر مرد دل نازک هم نمی توانسته بچه اش را ببرد.از آن به بعد تصویر هیچ شهیدی را برای طرح روی کیک تولدش ندادیم.