ویرگول
ورودثبت نام
Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۵ دقیقه·۷ سال پیش

تاریخ بلغمی یا تاریخ تبری!-قسمت پنجم

بیست و یک:عزیزان کجایید دقیقاً کجایید؟!

این روزها خدا کند کسی درد زایمانش نگیرد.خدا کند کسی درد بی درمانش نگیرد.سه روز از آمدن برف در کرج می گذرد و همچنان خیابان های فرعی و کوچه ها پر از برف و یخ هستند.نه اینکه خیابانهای اصلی را تمیز کرده باشند،نه! خیلی از این خیابانها را هم خودروهایی که با زنجیر چرخ و به اجبار،برای یک لقمه نان بیرون زده اند،پس از چندین بار سر خوردن و صدمه دیدن،قابل رفت و آمدش کرده اند.امروز از کنار اتوبان تهران کرج که عبور می کردم ده ها خودرو را دیدم که به سمتی سر خورده اند و در کنار اتوبان رها شده اند.به جای پاشیدن نمک برروی اتوبان و پیشگری از ترافیک در اتوبان در لحظات اولیه بارش برف،مسئولان خدوم شهرمان،شب را تخت خوابیدند و صبح که از خواب غفلت برخاستند دیدند که ای دل غافل!تا بالای زانو و شاید تا نزدیکی خشتک مبارکشان برف باریده است.راه را در این دیدند که هر چند کیلومتر گاردریل های میان اتوبان را بردارند تا خودروها به جای ادامه دادن راه،بتوانند دور بزنند و به خانه برگردند.الله اکبر از این همه پیش بینی و تفکر برای حل معضلات.از همه این ها که بگذریم بُزهای پدرم سه روز است گرسنه اند و پدرم که از قضا خانه اش ته کوچه است مانده است که چه جوری خودرواش را از کوچه بیرون بیاورد و برود به داد بُزهای گرسنه اش برسد.دامادمان هم تاکسی دارد،او می خواسته تاکسی را از کوچه در بیاورد ولی در میان کوچه مانده است.می گفت تاکسیرانی پیام تهدید داده که اگر نیایید با شما برخورد می کنیم. یکی می گفت این ها عمداً کاری نمی کنند تا صدای اعتراض مردم را در بیاورند.الله اعلم.واقعاً این روزها باید از مسئولان شهری کرج و تهران پرسید:عزیزان کجایید،دقیقاً کجایید؟!

بیست و دو:فیلم داری؟

یک در میان دو تا دندان در دهانش دارد.مانند هیتلر سبیل می گذارد.دور لبانش چروک است.بر و بچه هایی که مدام به پارک می آیند او را می شناسند و آقا مددی صدایش می کنند.آقا مددی پیرمردی است که هر روز در پارک سر خیابانمان رویت می شود.او به مشاهده فیلم س** اعتیاد دارد.هر جوان گوشی به دستی را که می بیند،صدا می زند و می پرسد"جوان فیلم داری؟"و اگر جوان او را نشناسد و از او بپرسد چه جور فیلمی، آقا مددی ادامه می دهد"فیلم با حال از آنهایی که خودتان یواشکی می بینید!"و بالاخره یک جوری منظورش را می رساند.جوان هایی هم هستند که عمداً به پارک می روند که به آقا مددی حال بدهند و با هم فیلم های باحال ببینند.به این نتیجه رسیده اند که فیلم باحال دیدن با او،یک حال دیگری دارد.چند روز پیش یکی از دوستان که پیاده روی در پارک،کار روزانه اش است به من گفت ناخواسته متوجه شده که وی جدیداً فقط فیلم های باحالی را درخواست می کند که بازیگران آن،سیاه پوست باشند.نمی دانم شاید آقا مددی در روزهای آخر عمرش به جای پناه بردن به خدا و توبه کردن از گناه،به دنبال رویاهای فروخفته دوران جوانی اش می گردد!

بیست و سه:کودک کلاهبردار!

نزدیک نانوایی رسیده ام.قصد دارم بروم در صف نانوایی بایستم که یک پسر بچه ده دوازه ساله از آن طرف خیابان به من اشاره می کند که بروم به سمتش.با انگشت اشاره ام خودم را نشان می دهم که یعنی با منی و او با تکان دادن سرش مرا مطمئن می کند.می روم ببینم چه می خواهد؟وقتی به او می رسم،بدون اینکه به من محلّی بگذارد،می دود آن طرف خیابان که من از آنجا آمده بودم و در صف نانوایی می ایستد.دوباره می روم آن سوی خیابان و در صف نانوایی پشت سر آن پسر بچه می ایستم.تنها نتیجه ای که می توانم بگیرم این است که این پسر بچه می خواسته زودتر از من در صف نانوایی بایستد.شکّ ندارم که،آینده درخشانی در انتظار او است و حتما در این کشور،به یک جایی می رسد!

بیست و چهار:پیر مرد درون!

چند سالی است که کودک درونم مرحوم شده است.در عوض پیر مرد درونم هر روز سر حال تر از دیروز می شود.چند روز پیش یک مرد میانسالی را دیدم که در صحت و سلامت کامل(از لحاظ ظاهر!)مثل یک بچه مدرسه ای کیف اداری اش را بالا و کمی جلوتر می انداخت و دوان دوان قبل از اینکه کیف به زمین برسد، خود را به آن را می رساند و می گرفتش و دوباره این کار را تکرار می کرد.من هنوز نتوانسته ام این صحنه را هضم کنم.چگونه یک نفر در سنّ و سال او می تواند دست به چنین عمل شنیعی بزند؟!می خواستم بروم کودک درونش را بیرون بکشم و یک چکیده آبدار بزنم در گوشش!یا به او بگویم مرد حسابی لااقل اگر کودک درون هم داری تا اندازه ای به او اجازه بازیگوشی و شیطنت بده که به کودک بیرونت،اجازه این کار را می دهی!

بیست و پنج:کمک!

خیلی ها تا به حال از من درخواست کمک کرده اند و من هم خداوکیلی اگر از دستم بر آمده کمکشان کرده ام.ولی از میان همه این درخواست کمک ها،دو مورد بیشتر از همه در ذهنم،غوطه رو است.مورد اول(مورد غلیظ تر!)این بود که روزی یک پیرزن کمر خمیده ای از من درخواست کمک کرد که دست او را بگیرم و او را از دو تا پلّه بلند که جلوی یک مکان اداری بود،پایین بیاورم.وقتی او از من تقاضای کمک کرد،کمی تردید کردم و به خودم گفتم مرد حسابی خجالت بکش!تو زن و بچه داری.چه جوری به خودت اجازه می دهی دست یک زن غریبه را بگیری؟حالا پیر است که باشد،به هر حال جنسش مخالف است...!در همین افکار بودم که پیر زن نهیب زد که"پس معطّل چی هستی؟"دست پاچه شدم،دستش را گرفتم و او را از آن دو پلّه پایین آوردم و تا به امروز در حال استغار از آن گناه نابخشودنی هستم.مورد دوم(مورد رقیق تر)این بود که داشتم در پیاده رو قدم می زدم.یک پسر جوان تقریباً بیست ساله ای به من نزدیک شد و به من گفت"آقا این بسته پفک را برای من باز می کنی؟"و من در حالی که از تعجب شاخ در آورده بودم که جوان به این رشیدی یعنی نمی تواند یک بسته پفک را باز کند،بسته را باز کردم و به او دادم.وقتی از کنارم رد شد،سرم را برگرداندم ببینم که او سالم است یا نه.دیدم مانند یک آدم سالم از دست هایش،استفاده می کند.هنوز در کنه این ماجرا مانده ام و با خودم می گویم این چه جور کمکی بود که او از من خواست و نکند در پس این درخواست کمک، ماجرای دیگری وجود داشته که من متوجه نشده ام!


تاریخ بلغمیطنزنطنزفیلمبرف
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید