من روز خود را با آفتاب خیالت که از مشرق خیال دمیدست اغاز کردم ...
هر صبح تو اولین کسی هستی که در من ظهور میکند ...
با تو مینویسم ، میخندم ، میخوانم ، با تو راه میروم ، حرف میزنم ،و ز شوق این محااال ...
که دست در دست توست حالت پرواز میگیرم .
تنها جایی که هیچ غرررروررر و پیچیدگی ایی ندارم
دنیای من با همه فرق دارد ؛ خودم هستم و پهنای دلم و تو تمام جمعیتم هستی
همه ی مَردممم !
چشمم به پست غزاله افتاد .
نوشته بود اگر با من بودی ...
عجیب به دلم نشست
فکر اینکه اگر تو هم با من بودی ، چه ها که نمیکردم
همه ی اتفاق ها جور دیگری رقم میخورد
از هیچ چیزی نمیترسیدم ،
اگر با من بودی !
هیچ اتفاق تلخی من و ناراحت نمیکرد اگر ناراحت میشدم کافی بود به تو نگاه کنم نگاهت همه ی زخم هایم را مرحم بود
اگر با من بودی ...
تمام شکوفه های یاس رو به پایت میریختم
قلبت را لبریز از عشق میکردم
سبد سبد عشق در خانه میریختم و با شیرینی نگاهت لبخند مهمان خانه ی ما بود
اگر با من بودی ...
انقدر از تو میگفتم و مینوشتم و برای همه میخواندم که همه ی مردم شهر دنبال اسم و آوازه ات میگشتن
اما اگر یه روزی من نباشم ؟!
تو نباشی !
شاید من بتوانم جای سیگار نقاشی بکشم
در خیالم با تو تانگو برقصم
با دوغ و نوشابه مست کنم
با در اغوش کشیدن عروسک دوران کودکی ام به خواب بروم
به جای راه رفتن شبانه، تو تاریکی حبس بشم
اما عزیز دلم!
تو برای فراموش کردن کسی که بی نظیر دوستت داشت ... چه خواهی کرد ؟
این دنیا که نشد ،
نمیدانم تو تناسخ های بعدی قراره چی بشم ،
شاید همان حسرتی باشم که به دل میماند
شکوفه ایی که قبل از باز شدن چیده شده باشد
رودی که خشک شده است
اشکی که حبس شده بغض شده
شایدم باز هم یکی باشم که دوستت دارد ولی نمیتواند کنار تو باشد ....