Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

بلیطم را گم کرده‌ام! نمی‌دانم به کجا می‌روم؟ خدایا بلیطم کجاست؟!

فراموشی شاید یکی از بزرگترین نعمت‌هایی باشد که نصیب انسان‌ها شده است. امّا فراموشی همه کس و همه چیر هم زیاد جالب نیست. این‌که چه کسی، چه چیزی را در چه سن و سالی و در چه زمان و مکانی فراموش کند، خیلی مهم است و از نوابغی مانند انیشتین گرفته تا انسان‌های معمولی، همه فراموشی را در کارنامه‌ی زندگی خویش دارند. مثلاً درباره‌ی انیشتین آورده‌اند که:

هنگامی که او در دانشگاه پرینستون شاغل بود ، یک روز که قرار بود به خانه برود، آدرس خانه‌اش را فراموش کرد. راننده تاکسی او را نمی‌شناخت. انیشتین از راننده پرسید آیا او می‌داند خانه اینشتین کجاست. راننده گفت: "چه کسی آدرس اینشتین را نمی‌داند؟ هر کسی در پرینستون آدرس خانه انشتین را می‌داند. آیا می‌خواهید به ملاقات او بروید؟". اینشتین پاسخ داد :" من اینشتین هستم. من آدرس منزل خود را فراموش کرده‌ام، شما می‌توانید مرا به آن‌جا ببرید؟ " . راننده او را به خانه‌اش رساند و از او هیچ کرایه‌ای نیز نگرفت.

و:

یکبار اینشتین از پرینستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد. وقتی او به اینشتین رسید ، انیشتین به دنبال بلیط جیب جلیقه‌اش را جستجو کرد ولی نتوانست آن‌را پیدا کند. سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد. سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی بازهم نتوانست آن را پیدا کند.بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی بازهم بلیطش را پیدا نکرد.
مسئول بلیط گفت : دکتر اینشتین، من می‌دانم که شما که هستید. همه ما به خوبی شما را می‌شناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده‌اید، نگران نباشید. و سپس رفت. در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال جستجوست.
مسئول قطار با عجله برگشت و گفت : " دکتر انیشتین ، دکتر انشتین ، نگران نباش ، من می‌دانم که شما بلیط داشته‌اید، مسئله‌ای نیست. شما بلیط نیاز ندارید. من مطمئن هستم که شما یک بلیط خریده‌اید."
اینشتین به او نگاه کرد و گفت : مرد جوان ، من هم می‌دانم که چه کسی هستم. چیزی که من نمی‌دانم این است که من کجا می‌روم؟

چیزی که من نمی‌دانم این است که من کجا می‌روم؟

چیزی که من نمی‌دانم این است که من کجا می‌روم؟

چیزی که من نمی‌دانم این است که من کجا می‌روم؟

و این‌ها را گفتم تا برسم به این‌جا که گاهی این انسان حتی پاره‌‌های جانش را فراموش می‌کند. در نبودن آن‌ها دق می‌کند ولی وقتی هستند، آن‌ها را گویی نمی‌بیند و نمی‌شناسد و چه کفران نعمتی از این بالاتر. چند روز پیش، بین بنده و یار، ماجرایی عجیبی درگرفت که هنوز ذهنم بدجوری درگیرش است. ماجرا این بود که ما همدیگر را بوسیدیم و بنده هنوز از عمل بوسیدن فارغ نشده، کاملاً ناخواسته و غیر ارادی کلمه‌ای را به کار بُردم که نباید به کار می‌بردم و چرایی به کار بردن همین کلمه مغزم را گریپاژ کرده است، نه آن بوسه‌ی پاک و معمولی.

حالا آن کلمه‌ چه بود؟ "خداحافظ!" و امّا چرا بی‌ربط بود؟ برای این‌که قرار نبود جایی بروم که بخواهم خداحافظی کنم.

گفتم قرار نبود جایی بروم که بخواهم خداحافظی کنم. از کجا معلوم که جایی نرفته باشم؟ از کجا معلوم که قبل از این بوسه و خداحافظی نرفته باشم؟ به کجا؟

چیزی که من نمی‌دانم این است که من کجا می‌روم؟

چیزی که من نمی‌دانم این است که من کجا می‌روم؟

چیزی که من نمی‌دانم این است که من کجا می‌روم؟

دارم به این فکر می‌کنم که نکند این "خداحافظی" غیرارادی، خیلی هم بی‌ربط نبوده و احتمالاً یک هشدار است و نشان از آن دارد که مشارالیه یار غارش را به دیار فراموشی سپرده و با خیلی از چیزها که نباید، خداحافظی کرده‌ است. چیزهایی مانند عشق، معرفت، محبّت، مهربانی.

و:

کیست که نداند بر این رفتن، بر این فراموشی و بر این خداحافظی باید سخت گریست‌!

چیزی که من نمی‌دانم این است که من کجا می‌روم؟

چیزی که من نمی‌دانم این است که من کجا می‌روم؟

چیزی که من نمی‌دانم این است که من کجا می‌روم؟

نکند به ناکجاآباد می‌روم؟ نکند رفته‌ام؟ هنوز نرفته‌ام؟ نکند دارم می‌روم؟ خدایا بلیطم کجاست؟

«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید