این راهش نیس که شیخ ابوتراب برازجونی با یه من ریش و پشم جای پیغمبر بنشینه و مردم را لُخت کنه. پیغمبر چرا بایس یه همچو جانشینایی برای خودش بگذاره. من گول ریش و عمامهاش را خوردم. گولِ تسبیح و قرآنش را خوردم.
آقا! حرف دهنت بفهم. برای چه به من میگی مردکه دبنگ؟ برو خدا را شکر کن که جای پیغمبر تکیه زدی. میخوام بفهمم پیغمبر اسلام هم وختی امر و نهی میکرد، به مردم بد و بیراه میگفت؟ شیخ ابوتراب آتشی شد و داد زد: چه گُههای زیادتر از دهنش میخوره! پاشو برو گورت گم کن. هزار تا کار داریم. اگه دیگه این طرفا پیدات بشه، میدم بندازنت زیر شلاق تا کمرت له کنن. اون وخت محمد گُنده رجب یه شعری خوند که مردم روستا همهشون خر و احمقند. من شعرش یاد نگرفتم. بعد همشون زدن زیر خنده. به خدا اگه تفنگ بام بود، همشونو میزدم. پیش چشم مردم مِثِ پنبه شاشو شدم. دیگه نمیتونم سرمو پیش اهل بوشهر بلند کنم. این شد زندگی؟ تو گمون میکنی غیر از گلوله، با چیز دیگه میتونم آبرومو بخرم؟
تو زندگی هیچچیز نیس که به قدّ شرف و حیثیت آدم برابر باشه؛ حتی جون آدم. حتی زن و بچه آدم. دُرُسّه که چشمشون به دَسِّ ماسّ و ما باید به فکرشون باشیم و زیر پر و بال خودمون بزرگشون کنیم، اما نه با بیآبرویی. این خوبه که فردا که بچههامون بزرگ شدن مردم بِشون بگن، باباتون نامرد بود و زیر بار زور رفت؟ این خوبه که بشون بگن، چندتا پاچه ورمالیده بندری، دار و ندارشو بالا کشیدن و مسخرش کردن و اونم مِثِ بیوهزنا زیر بار ظلم رفت و رفت زیر چادر ننت کر شد؟ این خوبه یا خوبه بشون بگن، باباتون رفت حقّش بگیره، کشتنش؟
«اینجور غیرتا فقط تو تنگسیرا پیدا میشه. اما ما بوشهریها اگه زن و بچمونم به اسیری ببرن نفسمون درنمیآد.» «دیگه تو این شهر، حالا حالاها کسی پول کسی را نمیخوره.» «دیگه کسی به کسی ظلم نمیکنه.» «میترسم تفنگچیهای حکومتی بگیرنش. ای خدا! بشه دربِره.» «جون ننشون. کدموشون جرأت میکنه پا پیش بذاره؟» «بهخدا اگه بیاد، من میبرم تو خونهی خودم پنهونش میکنم و بعد فرارش میدم.» «منم همینطور.» «همه طرفشن.» «خدا خودش حفظش کنه.» «دسّ علی به همراهش.» «کاشکی دهتا میکشت.» «ظلم، خونمون رو خراب کرد.» «خدا خونهی ظالم خراب کنه.»
«اگه گیرشون هم بیفتم به دَرک! من کار خودمو کردم. همین چل، چهل و پنج سال زندگی آبرومند بهتر از صد سال زندگی با ننگ و سر به زیریه.»
من خودم تنگسیرم، چطور میآم به خاطر حکومت، رو یه تنگسیر دیگه تفنگ بکشم؟
شنیدن کتاب "تنگسیر" نوشتهی "صادق چوبک" با خوانش هنرمندانهی "علی دنیوی ساروی" از سایت "نوار" در هنگام کار از خاطرات خوش و خردهلذتهای این روزهای زندگیام بود. فکر نمیکردم این کتاب اینقدر خوب باشد. "محمدِ" تنگسیری، این همرزم رئیسعلی دلواری، چه قهرمان باورپذیر، خودمانی و دوستداشتنیای بود. چقدر دلم میخواست جای محمد باشم. چقدر دلم میخواست به قول جنوبیها تنگسیر باشم. تنگسیر زیر بار زور نمیرود. تنگسیر به ظالم رو نمیدهد. تنگسیر در برابر ظلم ساکت نمینشیند. ولو به قیمت از دستدادن جان شیرینی که خوش نیز است!

پ.ن:
من این روزها برای فرار از لحظاتی که دلهره و دلجوشه به سراغم میآیند سراغ فیلم و سریال و کتابهای مختلفی رفتهام. در ادامه از چند تا از آنها نام میبرم.
کتاب ویکنت دونیمشده از ایتالو کالوینو با صدای مهیار ستاری، فانتزی درخشان و تجربهی خوشی بود. ویکنت مداردو جلوی توپ قرار میگیرد و دو نیم میشود. دو نیمه که میتوانند جداگانه به حیاتشان ادامه دهند. یک نیمه بدِ بد از آب در میآید و یک نیمه خوبِ خوب و در نهایت... خودتان بروید بخوانید یا گوش بدهید و ببینید آخرش چه میشود. این داستان مرا به شدت به یاد کتاب و فیلم دکتر جکیل و آقای هاید انداخت که شش سال پیش در همین ویرگول دربارهاش نوشتم و الان هر کاری کردم که بازش کنم و لینک آن را اینجا بگذارم نتوانستم. هر چند انتهای این دو داستان از زمین تا آسمان با هم فرق داشتند.

سریال The Chair Company ۲۰۲۵ نظرم را خیلی جلب کرد ولی هنوز فقط دو قسمت از آن قابل دسترس است.

فیلم The Long Walk ۲۰۲۵ هم که بر اساس رمانی به همین نام از استیون کینگ ساخته شده را اگر توان تماشای صحنههایی مثل منفجر شدن سر با گلوله را دارید، جالب است و پیامهای قابل تامل و به دربخوری دارد. دیدن یک مسابقهی پیادهروی طولانی که هیچ خط پایانی ندارد و هر کس چند ثانیه مکث کند کشته میشود، جالب نیست؟!