چیزی که آدما با کمال میل بهش گوش می دن وعده وعیده، تملق و چاپلوسیه، تعریف و تمجیده.
از اون ساعتی که بهت پودر نوزاد می زنن، تا اون ساعتی که تو قبر... می ذارنت، تمام وقایع عمرت فقط و فقط بین دویست نفر آدم می مونه.
نذار ابهت هیچ آدم خبره ای تو رو بگیره. اون بهت می گه که:«دوست عزیز، من بیست ساله که این کارمه!» آدم ممکنه کاری رو بیست سال تموم هم غلط انجام بده.
حوالی شهر آسکونای سوئیس مرد مقدس مآبی زندگی می کنه که همه ی موجودات اعم از خزنده و پرنده و چرنده رو دوست داره. خب! اما این آقا ماهی گیری رو هم خیلی دوست داره. گاهی وقتا دم رودخونه ی لانگیزه می شینه، پاهاشو تاب می ده، چوب قلاب رو محکم تو دستش می گیره، به آب نیگا می کنه و مشغول دعا می شه. دعا می کنه که هیچ کدوم از ماهی ها به دامش نیفتن. آخه وقتی اونا به قلابش گیر می کنن و دست و پا می زنن، یه عالم زجر می کشن. اونم اینو دلش نمی خواد. برای همین پشت سر هم دعاهای پرسوز و گداز نثار خدای مهربون ماهی های رودخونه می کنه: خدایا، نذار هیچ کدوم از این ماهی ها طعمه ی صیدم بشن! بعد باز به ماهی گیریش ادامه می ده!... ایشون سمبل به حساب نمی آد؟...آخه اون به بالاترین چیزی رسیده که آدما در نهایت می تونن بهش برسن: ایشون موفق شده ایده آل های روحانیش رو با خواهش های دنیویش یکی کنه. این کار هر کسی نیست!
اگر حروف سیاه و برجسته ی روزنامه ها رو برمی داشتن، چقدر دنیا ساکت تر می شد!
دکترِ دستیار مرد چاقی هم بود، برگشت بهم گفت:«واقعاً خیلی به نفعمه که به پنج زبون دنیا بلدم حرف بزنم. آدمی که پنج تا زبون بلده، می تونه همه جا دربونِ هتل بشه.»
یکی از مخوف ترین عواقب پدیده ی بی کاری اینه که دیگه از سر مرحمت به آدما کار می دن. مثِ زمان جنگ می مونه: هر کی کره داشته باشه پُررو می شه.
پالتو جان! به تو بد نمی گذشته. تو که چیزی رو احساس نمی کردی. یه جورایی می شه گفت تو سرباز ایده آل این ارتش بودی. آخه اگه راستش رو بخوای توی این ارتش در نهایت پالتو از اون چیزی که توی پالتوس ارزشش بیشتر بود. به شما پالتوها توی انبار ارتش خوب می رسیدن، می شمردنتون و با دقت ازتون محافظت می کردن. چیزی که بی ارزش بود جون آدمیزاد بود... .
مردی دنبال سگش می گرده و سگه هم دنبال اون. مامانم دنبال سبد کلیدش می گرده. خونواده ها دنبال یه آپارتمان می گردن. یه آدم نا امید برای بودنش تو این دنیا دنبال یه دلیل می گرده. از بالا که نیگا می کنی، تقریباً این طوری به نظر می آد که: هیچ کس چیزی رو که در اصل لازم داره، نداره. تمام دنیا در حال گشتنه.
در حال صعود بر می گردی نفس نفس زنان به دور و برت نیگا می کنی. به خودت می گی باریک الله به خودم که این همه اومدم بالا. جز من کسی پاش به این بالاها نرسیده: بعد توی برف همیشه چند تا جای پا پیدا می کنی. آره، یه نفر قبل از تو اون جا بوده... این نبایست روحیه ت رو تضعیف کنه. صعود کن، برو بالا و بالاتر. اما بدون که نوکی برای این قلّه وجود نداره. بدون که برف پانخورده وجود نداره.
از زندگی می ترسی؟ ترست از مرگه. آنی خوب می شی! یه مرتبه ترست می ریزه! یه ظریفی می گفت:«بعدِ مردن جام خیلی برام خالی می شه!»
چه کارا نمی کنیم تا این خلاء درونمونو پر کنیم! هر کی اونو پرش کنه، یه متر هم بزنه بره بالاتر، اون مرد بزرگیه. زیاد مهم نیست سرِ یه نفر کجا بنده، مهم این نیست که بالای بالا توی ابرا سیر می کنه. برای اینکه خوب بفهمی طرف چند مرده حلاجه، بایست ببینی پاهاش کجا بنده، رو سطح زمینه یا تو قعر اون.
پول سراغ تو نمی آد. می ره سراغ کسای دیگه. اولاً پول اصولاً فقط جایی می ره که از قبل پول توش باشه. پول می ره بغل پول.
سابق وقتی به کسی پول می دادی یارو حداقل دستتو بوس می کرد. حالا تو این دوره زمونه بهت فیش دریافتی می دن... لعنت به این روزگار!
هیچ وقت دوستتو محک نزن!... گاهی کسی یه عمر مراقب یه خورجین چرمیه که توش فقط پر از سنگای رنگارنگه. ولی اون تمام مدت خیال می کنه اون تو پر از جواهره. چنین کسی آدم ثروتمندیه، حتی اگه تو خورجینش فقط سنگای شیشه ای باشه. این آدم فقط حق نداره در خورجین رو باز کنه. خدایا این دوستی رو از ما نگیر! آدم تقریباً باورش می شه تنها نیست.
یعنی من می تونم بمیرم؟ گاهی وقتا وحشت بر می می داره که نکنه نتونم بمیرم... من سالهای سال نمی تونستم درست عطسه کنم. مثِ یه سگ توله عطسه می کردم که سکسکه ش گرفته باشه. و خیلی عذر می خوام، تا بیست و هشت سالگیم هم نمی تونستم آروغ بزنم. بعد با کارل آشنا شدم. یکی از دانشجوهای قدیمی بود. اون آروغ زدنو یادم داد. ولی حالا کی بهم مردن رو یاد می ده؟... شاید کار اون قدرا هم سخت نشه، یه دکتر کمک کنه بمیرم. و اصلاً اگه دردم زیاد از حد نباشه، شاید با یه حالت شرم و تواضع لبخندی بزنم و بگم:«لطفاً بنده رو ببخشید!...دفعه ی اولمه!...»
معرفی کورت بوخولسکی به نقل از ویکی پدیا:
کورت توخولسکی: زاده ۹ ژانویه ۱۸۹۰ - درگذشته ۲۱ دسامبر ۱۹۳۵، نویسنده و شاعر و روزنامهنگار آلمانی.
توخولسکی در آغاز آخرین دههٔ قرن نوزدهم، در آلمان، به دنیا آمد. روزنامهنگار و طنزنویس بود و عضو حزب سوسیالیست مستقل آلمان (او اس پ د). پس از به قدرت رسیدن هیتلر و حزب نازی در آلمان، گشتاپو به چند دلیل یهودی، روزنامهنگار، سوسیالیست و طنزپرداز بودن (که البته یکی از آن دلایل برای مرگ یا تبعید کافی بود)، تابعیت آلمانی او را لغو و به سوئد تبعیدش کردند. توخولسکی قبل از آن که شاهد جنگ جهانی دوم باشد، در نیمهٔ دههٔ چهارم قرن بیستم، بر اثر خوردن مقداری زیادی داروی ورونال(خواب آور)در بیمارستانی در سوئد مرد و برخی معتقد هستند که او خودکشی کرده است.