«با مردم فروتن باش، نرمخو و مهربان باش،گشادهرو و خندان باش، در نگاههایت،و در نیم نگاه و خیره شدن به مردم به تساوی رفتار کن، تا بزرگان در ستمکاری تو طمع نکنند، و ناتوانها در عدالت تو مایوس نگردند، زیرا خداوند از شما بندگان درباره اعمال کوچک و بزرگ، آشکار و پنهان پرسش میکند، اگر کیفر دهد شما استحقاق بیش از آن را دارید، و اگر ببخشد از بزرگواری اوست.»
حضرت امیرالمومنین علی علیهالسلام در نامه 27 نهج البلاغه به محمد بن ابی بکر، شیوههای مردمداری و رعایت حقوق اجتماعی انسانها را اینگونه تذکر میدهد.
به نقل از کتاب"دلیل"،خاطراتی از زبان همرزمان و خانواده سردار شهید علی چیت سازیان:
دمدمای غروب یک مرد کُرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط یه کوره راه.من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه بر می گشتیم به شهر.چشمش که به قیافه ی لرزان زن و بچه ی کُرد افتاد،زد رو ترمز و رفت طرف اونا.پرسید:«کجا می رین؟»مرد کُرد گفت:«کرمانشاه»-رانندگی بلدی؟کُرد با تعجب گفت:«بله بلدم!»علی دم گوشم گفت:«سعید بریم عقب.»مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا،توی سرمای زمستان!باد و سرما می پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دو تامون مچاله شده بودیم.لجم گرفت و گفتم:«آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟»اون هم مثل من می لرزید،امّا توی تاریکی خنده اش را پنهان نکرد و گفت:«آره می شناسمش،اینا سه تا از کوخ نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن.تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس.»
زهرا پناهی روا همسر شهید علی چیت سازیان-نویسنده کتاب "گلستان یازدهم"- از خاطراتش با ایشان می گوید:
به نقل از کتاب"حکایت زمستان"نوشته سعید عاکف:
روز دوازده بهمن،با این که بهشت زهرا(سلام الله علیها) هم رفتم ولی موفق به زیارت امام نشدم. برادرم جعفر یک موتور گازی داشت که من ازش استفاده می کردم. صبح روز بعد با همان موتورگازی به همراه چند نفر از بچه ها راه افتادیم به سمت مدرسه رفاه تا آنجا را پیدا کردیم ظهر شد.ظهر هم فهمیدیم که امام دیگر تا فردا صبح ملاقات ندارد.توی راه برگشت،در یکی از خیابان های همان اطراف که خلوت بود و کم رفت و آمد،بنزین موتورم تمام شد.چون اون نزدیکی پمپ بنزین نبود چاره ای نداشتم جز اینکه صبر کنم تا بلکه بتوانم از ماشین های عبوری بنزین بگیرم.چهل و پنج دقیقه معطل شدم. آخرش در کمال ناامیدی،تصمیم گرفتم موتور را بگیرم دستم و آن قدر پیاده گز کنم تا بالاخره به یک پمپ بنزین برسم.درست در همین لحظه ها،دیدم یک ماشین پژوی سفید رنگ و قدیمی،پیچید توی خیابان؛شروع کردم به دست تکان دادن برخلاف انتظارم نگه داشت.انگار تازه فهمیدم راننده اش یک سیّد روحانی است.سلام کردم،جواب سلامم را داد، پرسید:چی شده؟ گفتم:بنزین موتورم تموم شده. نگاهی به ساعتش کرد.گفت:می تونم به ات بنزین بدم.پیاده شد...در صندوق عقب را باز کرد.یک تکه شلنگ و یک چهار لیتری خالی در آورد.با یک دنیا خجالت و شرمندگی رفتم که آنها را ازش بگیرم،نداد. گفت:خودم بنزین می کشم. گفتم اینجوری که بَده حاج آقا. گفت:نه،هیچ بدیی نداره. بنزین ها را توی باک موتور خالی کردم و چهار لیتری رو دادم به اش،گفت:خونه تون کجاست پسرم؟ گفتم:طرشت. پرسید:پس اینجا چی کار می کنی؟گفتم اومده بودم آقا رو زیارت کنم که قسمت نشد. بعد هم گفتم:نمی دونم قسمت میشه امام رو ببینم یا نه؟لبخندی زد و گفت:چون نیّتت پاکه، ان شاءالله حتماً امام رو می بینی؛خداحافظی کرد و سوار ماشین شد.همین که خواست برود،پرسیدم: ببخشین،اسم شما چیه؟ گفت: بهشتی هستم؛و رفت.من که تا آن موقع،نام خانوادگی این طوری نشنیده بودم،تعجب کردم.توی عالم نوجوانی با خودم گفتم:شاید اون یک فرشته بود که خدا از بهشت فرستادش تا به من کمک کنه؛برای همین گفت بهشتی هستم! دو سه روز بعد بالاخره موفق شدم حضرت امام را زیارت کنم.آن روز وقتی رسیدم که ایشان برای جمعیت زیادی مشغول سخنرانی بودند.همان روز اول،از چیزی که دیدم،درجا خشکم زد؛روحانی ای که به من بنزین داده بود،درست کنار امام نشسته بود.حیرت زده گفتم اون بهشتیه!مردی که کنارم ایستاده بود،چپ چپ نگاهم کرد.گفت:بهشتی چیه؟ بگو آیت الله بهشتی.