یک کلاف پنجاه متری طناب کنفی بودم.کنج یک مغازه.
بیست و پنج مترم را یک پیرمرد مقنی خرید تا دلو آب را از ته چاه بیرون بکشد.چقدر عالی!دستیار پیرمردی باشی تا با تو نون حلال در بیاورد!
هفت مترم را مرد جوانی خرید تا برای دختر بچه اش تاب درست کند.چه از این بهتر!شاهد بچه ای باشی که شاد و خندان اینچنین ترانه می خواند: تاب تاب عباسی خدا منو نندازی...!
ده مترم را دختر جوانی خرید تا برای مادرش بند رخت ببندد.چقدر خوب!زنی خانه دار،لباس های شسته و تمیز را بر شانه ات بیندازد،و تو به یاری آفتاب یا باد،آنها را زودتر خشک کنی!
چهار مترم را راننده زحمتکش یک خودروی قدیمی که مسافرکشی می کرد و اینگونه خرج هفت سر عائله را می داد،خرید تا گاه و بیگاه که خودرو اش از حرکت باز می ایستد،بتواند با کمک من و خودروی دیگری،آن را به تعمیرگاه برساند و از خرج زن و بچه اش بازنماند.
بزرگترین آرزوی یک کلاف طناب،عاقبت به خیری تا متراژ آخرش است.داشتم به آرزویم می رسیدم،سر از پا نمی شناختم...
تا اینکه یک جوان مایوس و بریده از همه چیز و همه جا،چهار متر باقیمانده ام را خرید و با من کاری کرد که روزی هزار بار افسوس بخورم که ای کاش فقط چهل و شش متر بودم...ای کاش چهار متر آخرم نخ بود!!!
یک جوان مایوس و بریده از همه چیز و همه جا،چهار متر باقیمانده ام را خرید و با من کاری کرد که روزی هزار بار افسوس بخورم که ای کاش فقط چهل و شش متر بودم...ای کاش چهار متر آخرم نخ بود!!!