مردی تکیده با موهای ژولیده، چشمهایی از کاسه در آمده، رخت و لباسهایی کهنه و پاره، لنگ لنگان، با دستی نیمهلمس و از کار افتاده و دستی که زنگولهای بزرگ و زنگزده را گرفته بود در کوچه و خیابانهای شهر راه میرفت و با زبانی الکن، تنها یک کلمه را مُثله شده میگفت: "هُ هُ هُششش شش دا دااا دار! هُ هُهُهُهُشششش دااا دار!"
هر بار که کنجکاوی یکی از مردم برانگیخته میشد و علّت هشدار دادنش را جویا میشد، جوابی متفاوت میشنید.
مردی با خودروی لوکس، کنارش ترمز زد، چند اسکناس در جیب پیراهنش گذاشت و پرسید که برای چه هُشدار میدهی؟
مرد زنگولهدار پول را با همان دست نیمهلمسش از جیبش بیرون انداخت و گفت: "هههمه فففقققققییرریییم!"
زنی زیبا خودش را به او رساند و با صدایی نرم و مهربانانه علّت هشدار دادن او را جویا شد.
زنگولهدار جواب داد: "هههههممممه مممممیییی ممممیییررررریییم!"
مردی ورزشکار، با لبی خندان و ظاهری بشّاش خود را به او رساند و علت هشدارش را سوال کرد.
زنگولهدار جواب داد: "ههههههمممممه دددددررررر ررررننننججججیییییم!"
دختر و پسر جوانی که معلوم بود عاشق یکدیگرند، خود را به او رساندند و علت هشدار را پرسید.
زنگولهدار جواب داد: "دددداااااددد ازززززز غغغغمممم تتتتتنننن هاهااااایییییی!"
شیخی خود را به او رساند و علت هشدارش را جستجو کرد.
زنگولهدار گفت: "صصصصصدددد گگگگففف تتتته چچچچو نینییم ککککررررر ددداداررر ننننییسسسست!"
یکی از مسئولان خود را به او رساند و علّت هشدارش بررسی کرد.
زنگولهدار گفت: "ککککللللکککککم رارارااع وووو کللللکککککمممم ممممسسسسئول!"
چند کودک به سمتش سنگ انداختند و با تمسخر علّت هشدارش را سوال کردند.
زنگولهدار با سر و کلّهی زخمی، خندید و در حالی که همچنان زنگولهاش را تکان میداد و با زبان الکنش هشدار میداد، آنجا را به مقصد کوچه و خیابانی دیگر ترک کرد.