یک:
گفتم: ببخشید، بالای چشم هایتان اَبروئه!
گفت: ای وقیح! اسم این کارت توهین و بردن آبروئه!
دو:
گفتم: خواهرم لطفاً حجابت را، برادرم لطفاً نگاهت را!
گفتند: تا دخلت را نیاوردیم، جمع کن کاسه و کوزه ات را!
سه:
گفتم: خواهرم لطفاً حیایت را، برادرم لطفاً دوربین موبایلت را!
گفتند: کثافتِ بی شعورِ اُمُّل، عوض کن آن نگاه ارتجاعی ات را!
چهار:
گفتم: خواهرم لطفاً نگو مسائل خصوصی ات را، مخصوصاً خاطرات پریودی ات را!
گفت: از مسائل زنان چیزی نمی دانی خفه شو، جمع کن دم و دستگاه مردسالاری ات را!
پنج:
گفتم: همسایه یک ساعت است داری آب می ریزی، لطفاً جمع کن شیلنگ آبت را!
گفت: پولش را می دهم، یک بار دیگر بگویی با این شیلنگ انجام می دهم کونولوسکوپی ات را!
شش:
گفتم: همسایه می خواهم بخوابم، لطفاً سر و صدا نکن، ارزش قائل شو برای ما یک زار!
گفت: چاردیواری اختیاری است، خفه شو و برو کپه ی مرگت را یک جای دیگر بگذار!
هفت:
گفتم: همسایه، لطفاً نریز در حیاط ما، برفهای بامت را!
گفت: دارم با پارواَم می آیم پایین، با زبان خوش، باز کن حلقوم گشادت را!
هشت:
گفتم: از پُشت زدید، مقصّر هستید، لطفاً پرداخت کنید خسارت را!
گفت: شکمت را سفره می کنم اگر یک بار دیگر تکرار کنی این جسارت را!
نه:
گفتم: آقا اینجا درِ پارکینگ است، لطفاً پارک نکن ماشینت را!
گفت: می بندی آن گاله را یا بیایم گل بگیرم درِ آن دهانت را!
ده:
گفتم: حاجی! لطفاً جمع کن این بساط نیرنگ و ریائت را!
گفت: دستور بدم بکشند بیرون آن سُرخ زبانت را؟!
یازده:
گفتم: ببخشید شما نبودید هی می گفتید آزادی بیان؟!
گفت: بگم چند تا خیاط برای دوخت و دوز لبانت بیان؟!
دوازده:
گفتم: آقا سیر خورده ای! لطفاً ببر آن ور دهانت را!
گفت: خفه می شوی یا بشکنم دست و پایت را!
دو مطلب قبلیم:
حُسن ختام: به نقل از کتاب«مردی که همه چیز همه چیز همه چیز داشت» اثر «میگل آنخل آستوریاس»:
همه مردم مالک همهچیز هستند، همه چیز و همه چیز. اما بروز نمیدهند و به زبان نمیآورند. ثروت من و احساس مالکیت من نسبت به همهچیز همهچیز همهچیز این است: به زیر شب پُرستاره رفتن، چشمها را به آسمان باز کردن، و خود را مالک تمام چیزهایی که به چشمم میآید، دانستن.