نوجوانی، سنّی است که آدمی بیش از هر سنّی به نصیحت نیاز دارد ولی به دلیل نوسانات خلقی نوجوان و آن حالت شوریدگی و عصیانی که برای رسیدن به استقلالطلبیاش دارد به او اجازه نمیدهد که به نصیحت کسی گوش کند.
"تیم دزموند" در کتاب "چگونه در این دنیای مزخرف انسان بمانیم" تعریف میکند که روزی یک مرد ۷۰ ساله که ۴۸ سال از عمرش را در زندان سپری کرده و تازه از زندان آزاد شده به او مراجعه میکند و میگوید:
من تمام عمرم را هدر داده و برای مرگ آمادهام. تمام کاری که در زندگی انجام دادهام آسیب رساندن به انسانها بوده است. به انسانهای زیادی صدمه زدهام و بابت این از خودم متنفرم. دیگر نمیخواهم این حس را بیش از این بچشم.
یعنی برای کارهایی که کردم، عذاب وجدان دارم و برای رهایی از این عذاب وجدان میخواهم خودم را بکشم. "تیم دزموند" از او میپرسد وقتی برای اولین بار در این راه (شما بخوانید بیراهه) افتادی چه زمانی بود و این جواب را میشنود:
از چهاردهسالگی رابطه با موادفروشان و زورگویان را شروع کردم. قبل از آن بچهی خوبی بودم. هیچوقت دردسر درست نمیکردم.
"تیم دزموند" به او میگوید: "میتوانی خودت را یک پسر بچه چهارده ساله تصوّر کنی؟ دقیقاً همان سن و سالی که شروع کردی با اینجور آدمها وقت بگذرانی؟" و وقتی جواب مثبت میشنود. از او میپرسد: "اگر آن پسر چهارده ساله را ببینی به او چه میگویی؟" و این جواب _که به درد تمام نوجوانها میخورد_ را میشنود:
تو فکر میکنی که این کار جالبی است و میخواهی مرد بزرگی باشی. هیچ اشکالی ندارد. تو برای خودت رؤیاهایی داری، اما نمیتوانی بینی که این قضیه تو را به کجا میکشاند. میخواهی بزرگانه رفتار کنی، اما ممکن است خودت را برای تمام عمر در قفسی زندانی کنی! اگر من این حرفها را به تو میزنم چون تجربهاش را داشتهام. این کار را نکن. باید ببینی که این قضیه تو را به کجا میکشاند. واقعاً آنجایی نیست که فکرش را بکنی. به زندگی من نگاه کن! (حالا او به گریه افتاده بود.) تو به کسی نیاز داری که بتواند راه درست را نشانت دهد و بگوید چگونه میتوانی آنطور که دوست داری بزرگ شوی. این آدمها دوستان تو نیستند و تو را به مرز نابودی یا بدتر شانند. تو به یک آدم بالغ نیاز داری که میداند زندگی واقعی چیست!»
"تیم دزموند" از او میپرسد: "چند پسر چهاردهساله در همسایگی تو وجود دارند که ممکن است اشتباه تو را مرتکب شوند؟" و با این پرسش به ادامهی زندگی او معنا میدهد. در جواب این پرسش، پیرمرد تازه از زندان آزاد شده میگوید:
"دقیقاً همین است. من چیزی میدانم که آنها نمیدانند. آنها نباید به کسی صدمه بزنند. این بچهها بیعقل هستند. دوست دارند احساس کنند که بزرگ شدهاند، اما نمیدانند چگونه. دقیقاً همین است." یک دقیقه سکوت کرد و دوباره ادامه داد. "نمیتوانستم بشنوم که دردِ درونم چه چیزی به من میگوید و این درد داشت مرا میکشت، سعی میکرد بگوید که من چیز مهمی دارم، اما نمیتوانستم آن را ببینم. حالا دقیقاً میدانم چهکار کنم."
نوجوانی، سنّ به اوج رسیدن انرژیها و فوران آتشفشانهای نیمهخاموش است. سنّ شور و سرمستی. سنّ نزدیک دیدن فاصلههای دور و دستیافتنی پنداشتن آرزوهای محال است. مولوی این بهترین روانشناس عالم ادبیات، داستان بز کوهی نری را حکایت میکند که هیچ صیّادی به این راحتیها نمیتواند شکارش کند ولی همین بز کوهی نر وقتی چشمش به یک بز ماده که روی کوه دیگر است میافتد، زمان و مکان را از یاد میبرد. به طوری که هزاران گَز دو گَز بنمایدش و از مستی، میل جستن آیدش! امّا وقتی میجهد به میان دو کوه سقوط میکند و صیّادانی که منتظر این فرصت ناب هستند، اویی که پیش از این مستی، شکارش آسان نبود را مثل آب خوردن شکار میکنند. ماجرای بز کوهی نر، خیز مستانهی او به سوی بز ماده، سقوطش به میان دو کوه و شکار شدنش از سوی صیّادان، مثالی است برای تمام خیزهای سرمستانهی دوران نوجوانی. بحث بر سر جنسیت نوجوان هم نیست. بحث بر سر آن حالت شوریدگی و هیجانهای نامتعادل است که متاسفانه گاهی برای او و خانوادهاش، دردسر ایجاد میکنند. دردسرهایی که گاهی تا پایان عمر نوجوان بر دوش خودش و زندگیاش سنگینی میکنند.
آن بُزِ کوهی بر آن کوهِ بلند / بَر دَوَد از بهرِ خوردی بی گزند
تا علف چیند، ببیند ناگهان / بازیی دیگر ز حُکمِ آسمان
بر کُهی دیگر براندازد نظر / ماده بُز بیند بر آن کوهِ دگر
چشمِ او تاریک گردد در زمان / بر جهد سرمست زین کُه تا بدان
آنچنان نزدیک بنماید وَرا / که دویدن گِردِ بالوعۀ سرا
آن هزاران گَز دو گَز بنمایدش / تا ز مستی میلِ جَستن آیدش
چونکه بجهد، در فتد اندر میان / در میانِ هر دو کوهِ بی امان
او ز صیادان به کُه بگریخته / خود پناهش ، خونِ او را ریخته
شِسته صیادان میانِ آن دو کوه / انتظارِ این قضایِ با شکوه
باشد اغلب صیدِ این بُز همچنین / ورنه چالاکست و چُست و خصم بین
لُب کلام: نوجوان عزیز میدانم حالت از نصیحت شنیدن به هم میخورد. چون خودم نیز روزی نوجوان بودهام. ولی هوای نوجوانیات را داشته باش. این سنّ پر از تهدید و فرصت است. اگر هوشمندانه عمل کنی همهی تهدیدها را به فرصت تبدیل خواهی کرد. فرصتهایی که پساندازی خواهند شد برای تمام عمرت. تو میتوانی در ادامهی زندگیات، از آن پسانداز نوجوانی، برای ساختن یک زندگی بهتر برداشت کنی.