بعضی روزا خیلی عجیبن. جمعه، چهاردهم خرداد، برای من یکی از همون روزا بود. پسرم تنها یک ساعت پس از برخاستن از خواب، شروع کرد به داد و فریاد. به خاطر درد. همون موقع مادرم از باغ زنگ زد که یکی از بزها مریضه، یکی از پستوناش کبود شده و از جاش بلند نمیشه، بیا ذبحش کن تا حیوونی بیشتر زجر نکشه، شترت هم داره داد و بیداد میکنه، بیا ببین چشه!
هر چی به پسرم گفتم بریم دکتر، قبول نکرد. مسکن خورد و درد رو تحمّل کرد. گفت الان دکتر متخصص نیست، دکتر عمومی هم به درد نمیخوره! دامادمون اومد دنبالم، من رو سوار کرد برد باغ. وقتی رسیدم باغ. چون اعصابم خرد بود، مستقیم رفتم سراغ بزی که مریض بود تا سریع ذبحش کنم. مادرم گفت، اول بریم به شترت سر بزن. گفتم مامان من کاری نمیتونم برای شترم بکنم. باید درد بکشه تا موقع زاییدنش برسه. بذار لااقل این بز رو ذبح کنم. نذاشت. گفت اول بریم به شترت سر بزن. رفتیم. شتر از سر دیوار معلوم نبود. گفتم مامان این شتر که اصلاً صداش در نمیاد. بعدش هم معلومه که نشسته. بهش نمیخوره دردی داشته باشه. ترسیدم. نکنه مُرده باشه؟! نزدیکِ دیوار که شدم، سرم رو خم کردم سمت داخل محوطه، دیدمش. ولی این بار تنها نبود. بچهشم کنارش نشسته بود. اون حجم ناراحتی که نیم ساعت قبل روی سرم آوار شده بود، حالا توام شده بود با این شگفتانه و این حجم زیاد از خوشحالی. ولی این خوشحالی هرگز نتونست به خوبی از لای اون همه دلواپسی ظهور و بروز پیدا کنه.
زنگ زدم خونه ببینم اوضاع پسرم چه جوریه. همسرم گفت زنگ زدم اورژانس ولی پسرمون داد و بیداد کرده که من بیمارستانبرو نیستم. بیخیال شتر شدم. رفتم سراغه بزه. بلندش کردم. پستونش رو بررسی کردم. دیدم یکی از پستوناش رو انگار چیزی نیش زده باشه، هم کبود شده بود و هم یه چیزی مثل غدّه داخلش بود. پستونی که کبود بود رو دوشیدم. ازش خون میومد بیرون. زبونبسته رو بلند کردم و به کمک دامادمون بردم تا ذبحش کنم. یه حسی بهم گفت این کار رو نکن. شایدم به خاطر ذهنمشغولیم برای بیماری ناشناختهی پسرم بود. هر چی که بود، بیخیال ذبحش شدم. به مادرم گفتم بذار اول برم سراغ دامپزشک. اگر خوب نشد، میام ذبحش میکنم.
دوباره رفتم سراغ شتر. بچهی شتر هنوز پستون مادرش رو نگرفته بود. مادرش نمیذاشت کسی دست به پستونش بزنه. یا زانوش رو میاورد بالا و یا سرش رو بر میگردوند تا گاز بگیره. جالب بود که از یه طرف این قدر بچهشو دوست داشت که نمیذاشت بهش دست بزنیم. از طرف دیگه اجازه نمیداد به بچهش شیر بدیم. با کمک مادرم و دامادمون و با هزار بدبختی و نفسنفس افتادن، تونستم بچهی شتر رو با پستون مادرش آشتی بدم. بالاخره مادرش اجازه داد که بچهش شیر بخوره. پدرم وسط این عملیات خطیر، سرم داد زد که این همه حیوون توی دنیا وجود داره، اونوقت پسر من رفته سراغ این جونور! بهش گفتم آدم باید بره دنبال کارهای بزرگ. کارهای بزرگ هم دردسرهای بزرگ دارند.
برگشتم خونه. پسرم باز هم قبول نکرد که بریم دکتر. فرداش که شنبه بود و باز هم تعطیل، پسرم توی بستر افتاده بود. مسکن هم خورده بود ولی درد میکشید. ولی به خاطر علاقهش به شتر و زحمتایی که براش کشیده بود، با همون وضعیت بلند شد و گفت منم میام باغ. پام رو که گذاشتم توی حیاط خونه، دیدم یکی از جوجههام مرده و حال چندتای دیگهشون هم خوب نیست. یکی از خرگوشها هم داشت ریپ میزد. حدس زدم که بیماری جوجهها بهش سرایت کرده.
پسرم، شلون شلون، همراهم اومد. رفتیم ماشین پدرم رو از خونهی پدرم برداشتیم و رفتیم باغ تا به بچهی شتر و بز مریض، سری بزنیم. وقتی رسیدم باغ متوجه شدم که بچهی شتر اسهال شدیدی گرفته. زنگ زدیم به ساربانی که شتر رو ازش خریده بودم. گفت اسهال خیلی خطرناکه، باید بهش قرص بدید. سریع رفتم دامپزشک. دو تا ورق ده تایی قرص برای بچهی شتر، یک شیشهی آمپول برای بزی که پستونش، کبود شده بود و چند بسته تا دارو برای جوجهها و خرگوشهای توی خونه.
برگشتم باغ اول رفتم آمپول بز رو زدم. یک سیسی برای هر ده کیلو وزن. زبون بسته بیماری لاغرش کرده بود. سی کیلو هم نبود. سه سیسی از مایع غلیظ و زردرنگ شیشه رو کشیدم و بهش تزریق کردم. بعد رفتم پیش بچهی شتر و با زور دهنش رو باز کردم و چهار تا قرص بزرگ آنتیبیوتیک رو، یکی یکی، انداختم توی حلقش. البته یکی از قرصا که توی حلقش نیفتاد رو بعد از مدتی تف کرد بیرون. این داروها باید سه تا چهار روز ادامه پیدا میکردند.
وقتی برگشتیم خونه، پسرم به خاطر نشستن توی ماشین، حالش بدتر شده بود. ولی هنوز هم قبول نمیکرد که بریم دکتر. بچهی بزرگ که پشت لباش سبز شده رو که نمیشه به زور برد دکتر، میشه؟ داروی جوجهها رو درست کردم و دادم بهشون.
بعد از سه روز، بچهی شتر، اسهالش خوب شد. بزه راه افتاد ولی اون پستونی که کبود شده بود، برای همیشه، از کار افتاد. جوجههام علیرغم مصرف دارو، شش تاشون تلف شدند. افسوس! چندتا از جوجهها هم که تازه به بلوغ رسیده بودند و تازه داشتند مزهی مرغ و خروسی رو میچشیدند، بین تلفشدگان بودند.
دوشنبه، هفدهم خرداد، علی رفت دکتر. دکتر حدس خوبی نزده بود. براش دارو نوشته بود و گفته بود سه روز بخواب و بعد اگر بهتر نشدی، سونوگرافی کن و بیا. بعد از سه روز، رفت سونوگرافی کرد. معلوم شد که تشخیص دکتر مثلاً فوق تخصص هم اشتباه بوده. شاید اگر همون موقع رفته بودیم اورژانس، پزشک عمومی، تشخیص صحیحتری میداد. اشتباهی غیر قابل برگشت. حالا باید بره جراحی کنه. جراحی به خاطر بیماریییی که بین هر یک میلیون نفر، فقط یک نفر، بهش مبتلا میشه و فرصت طلایی برای درمان این بیماری و نکشیدن کار به جاهای باریک، دو تا شش ساعت اول و در نهایت چهل و هشت ساعت، بوده که متاسفانه از دست رفته است.
طفلک گریه میکرد. میگفت توی این کشور هشتاد میلیونی، فقط هشتاد نفر به این بیماری، مبتلا میشن، یکیشون هم من باید باشم. من -و شاید همسرم-هم همون موقع با بغضی که به زور، قورتش داده بودیم، داشتیم به این فکر میکردیم که توی این کشور هشتاد میلیونی، فقط صد و شصت پدر و مادر هستند که فرزندشون به این بیماری مبتلا میشه، دوتاشون هم ما باید باشیم. بهش گفتم این یعنی این که خدا روی تو نظر داره. راستش، جواب سربالا داد. توی دلم به خودم گفتم که این یعنی این که خدا روی ما نظر داره. راستش، خودمم جواب سربالا داد!
حالا فهمیدید برای چی گفتم بعضی روزا خیلی عجیبن؟ روز چهاردهم خرداد هم یکی از اون روزها بود. روزی که شتر زایید، پسرم، بز و جوجههام، بیمار شدند. زندگی همینه. غم و شادی در کمینه. همین که یه مشکلی پیش میاد، همه دنبال مقصّر میگردیم. حال این که هیچ کس مقصّر نیست، به جز همهمون.
وقتی یه اتفاقی میافته، تموم اون لحظههای خوبی که تا پیش از اون اتفاق، توی زندگی تجربه کردیم رو فراموش میکنیم. زندگی جلوی چشممون تیره و تار میشه. انگار از روزی که به دنیا اومدیم، هیچ حال خوبی رو تجربه نکردیم. تموم زیباییهای دنیا، از جلوی چشمامون محو میشن، دیگه هیچ گل یا درخت و یا آسمان آبییی رو نمیبینیم، دیگه هیچ بچه شتر تازه متولد شدهیی رو نمیبینیم، دیگه هیچ صدا و نغمهی زیبایی رو نمیشنویم و گویی زشتیهای دنیا همهشون دست به دست هم میدن و مثل لشکر چنگیزخان مغول محاصرهت میکنن تا هر جوری شده پشتت رو به خاک بمالن.
ببخشید دیگه. حالم زیاد میزون نبود. اومدم اینجا خودم رو با نوشتن و درد دل با شما، یه کم آروم کنم. ببخشید اگر آرامش شما رو هم خراب کردم. ببخشید اگر حال خوبی نداشتم تا بین شما تقسیم کنم. ببخشید اگر حالتون رو گرفتم.
از من میشنوید: هر وقت کسی درد داشت، سریع ببریدش دکتر. حتی اگر شده با زور. حتی اگر شده با کنک و پسگردنی. اونی که خیلی درد داره، مغزش خوب کار نمیکنه، به حرفاش گوش ندید.
یا حق.