Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

هنوز لباس خواب و چکمه‌های پلاستیکی قرمزش را به تن داشت!

مقدمه:

این یادداشت که بخش اصلی آن بازنشر قسمتی از یک کتاب است را برای آن خانم هموطن دل‌سنگ‌شده‌ای می‌آورم که عکس جنازۀ کودکان در خون غلطیده غزّه را در صفحه‌اش گذاشت و زیرش نوشت: آخ جان امشب کتلت داریم! و برای همان او که فیلم آن کودک ترسیده از انفجار هدایای آمریکایی در بیمارستان المعمدانی که دست و پا و فکش داشت می‌لرزید را در صفحه‌اش گذاشت و زیرش نوشت: وای که تماشای این صحنه چه لذّتی دارد!

خانم گرامی که خودت هم مثلاً مادری چگونه می‌‎توانی مادر باشی و دلت برای فرزند مثله‌‎شدۀ مادران دیگر زخم برندارد؟ همان تو که اگر در مدرسه فرزندت را نیشگون بگیرند، خاک مدرسه را به توبره می‎‌کشی و زمین و زمان را به هم می‌‎دوزی!

کسی برای این خانم نوشته بود: باید به سر فرزندان خودت بیاید تا بفهمی چه داری می‎‌گویی و او جواب داده بود: من مثل خدا مراقب بچه‌‌هایم هستم!

وای خدا! او مثل خدا مراقب بچه‌‎هایش است! ای کاش مُرده بودم، هرگز چنین صحنه‌هایی را ندیده بودم و اصلاً به وجود چنین هموطنانی پی نبرده بودم.

نقاشی از
نقاشی از


اصل مطلب:

خانم سو بِلَک، انسان‌شناس پزشکی قانونی است. شغل او شناسایی اجساد متلاشی و تجزیه شده، و تحقیق برای یافتن علّت مرگ و هویت واقعی آن‌ها است. او در سال ۱۹۹۹ به عنوان انسان‌شناس قانون ارشد در پروژه‌ تیم پزشک قانونی انگلیس برای تحقیقات جنایات جنگی به کوزوو می‌رود. سو بِلَک در کتاب عجیب "زندگی در مرگ" به بخشی از آن‌چه در کوزوو دیده و مربوط به قتل عام کودکان خردسال است نیز اشاره می‌کند. بخشی که یکی از اعضای گروه شناسایی اجساد، اشتباهی (خانم بِلَک از این لفظ استفاده کرده وگرنه به نظر این حقیر، هیچ اشتباهی در کار نبوده است!) اساسی می‌‎کند و چهرۀ دختر کوچک خودش را روی بدن تکّه‌تکّه یک دختربچه کوزوویی مجسّم می‎‌کند. همان بخشی که آن خانم هموطن و دیگر هموطنان چون او باید بخوانند، تجسم کنند و اگر هنوز برایشان مقدور است فکری به حال این حجم از سنگدلی بی‌نظیر خودشان بکنند.

روزی ما را به جای بسیار دورافتاده‌ای بردند. بعد از حدود یک ساعت پیاده‌روی در سنگلاخ به چمنزار مسطحی در بالای تپه‌ای رسیدیم. داستان پس‌زمینه این بود: سال‌خوردگان زنان و کودکان یک کاروان پناهجو را از مردان جدا می‌کنند. بچه‌ها را به سمت دیگر چمنزار می‌برند و به آن‌ها می‌گویند به طرف مادرانشان بدوند. بچه‌های وحشت‌زده با اشتیاق از این دستور اطاعت می‌کنند. گروگان‌گیران مادران و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها را مجبور می‌کنند تماشا کنند که بچه‌ها را به رگبار گلوله می‌بندند. وقتی همۀ بچه‌ها می‌میرند، تفنگ‌ها را به سمت زنان و سال‌خوردگان می‌گیرند.

حتی نمی‌دانم توصیف این سنگدلی و وحشی‌گری در کشتار آگاهانه و بی‌رحمانه بی‌گناهان را از کجا شروع کنم. هر چه بالاتر می‌رفتیم و به منطقه قبرستان نزدیک‌تر می‌شدیم، حال و هوای‌مان محزون‌تر می‌شد. گاهی برای تلطیف فضای سنگین از اندکی چاشنی طنز استقبال می‌کنی ولی آن‌روز هیچ‌کس حوصله شوخی نداشت. آنجا مکان نفرت‌انگیزی بود؛ محل ارتکاب جنایت‌های غیرقابل توصیف، محض سرگرمی مردان وحشی.

تعدادی ملافه پلاستیکی روی زمین پهن کردیم و اجساد را یکی‌یکی از گور دسته‌جمعی بیرون آوردیم. بقایایی که دفن می‌شوند به دو دلیل بهتر باقی می‌مانند: دمای زیرزمین سردتر است و میزان فعالیت حشرات و سرعت فساد جسد کاهش می‌یابد و از هجوم درندگان در امان‌اند. ولی گاهی به دلیل همین شرایط خوب، کار از منظر دیگری سخت‌تر می‌شود. اجساد بیشتر قابل تشخیص‌اند و اعضای گروه سخت‌تر می‌توانند خون‌سردی و بی‌تفاوتی ضروری را حفظ کنند. دختربچه دوساله‌ای را مقابل من روی پلاستیک گذاشتند، هنوز لباس خواب و چکمه‌های پلاستیکی قرمزش را به تن داشت. باید لباس‌هایش را در می‌آوردم و به افسران پلیس می‌دادم تا به عنوان مدرک ضبطشان کنند و بعد با فهرست کردن جراحت گلوله‌هایی که اندام کوچکش را ویران کرده بودند، بررسی تشریحی جسدش را شروع می‌کردم.

ناگهان احساس کردم فضا عوض شد. آن‌روز همه ساکت بودیم، ولی یک‌باره سایه سنگین‌تری از سکوت فرود آمده بود. سرم را بالا گرفتم و تنها چیزی که مقابلم دیدم، ردیفی طولانی از روپوش‌های سفید و چکمه‌های سیاه پلیس بود.

یک لحظه گیج شدم که چرا همه صف کشیده‌اند و جلوی دید مرا گرفته‌اند. وقتی از جایم بلند شدم دلیلش را فهمیدم. یکی از اعضای گروه اشتباهی اساسی کرده و چهره دختر کوچک خودش را روی بدن تکه‌تکه این دختربچه مجسم کرده بود. تنها کاری که همکارانم برای کمک به او بلد بودند این بود که در برابر منظره بچه مرده از او محافظت کنند تا آرامشش را بازیابد.

مادرِ گروه نمی‌تواند این‌طور دست‌روی‌دست بگذارد. بدون یک کلمه حرف دستکش‌هایم را درآوردم، روپوشم را تا کمر پایین کشیدم، از کمربند حفاظتی مردان گذشتم و دست دور شانه‌اش انداختم تا هق‌هقش تمام شد. فکر می‌کنم مردان گروه آن روز فهمیدند که لازم نیست همیشه سرسخت باشند. گاهی _به خصوص وقتی پای مرگ دهشتناک یک بی‌گناه در میان است_ یک نفر باید اشک بریزد و دلیلی ندارد که آن یک نفر یکی از ما نباشد. رخنه در زره داشتن، همیشه نشانه ضعف نیست. اغلب نشانه انسانیت است.

برای شما که در مرحلۀ سوم مسابقۀ برخط حضور نیافتید!

دوستانی که حتی پس از گذشت دو هفته، در مسابقۀ مرحلۀ نهایی شرکت نکردید. دیگر لازم نیست شرکت کنید. فقط همین را بدانید که شما حاضر نشدید چند دقیقه از ۲۰۱۶۰ دقیقه‌‎ای که در این دو هفته داشتید را برای حضور در این مسابقه و همراهی با دوستانتان بگذارید. در وقتی که برای خواندن نظرها و نوشته‌‎هایتان گذاشتم، دیدم اکثرتان کلّی از همین دقایق را صرف هیچ و پوچ کرده‌‎اید. وای بر شما!

لطفاً اگر توانایی حضور در عرصه‎‌ای هر چند به این کوچکی را ندارید، از همان اوّل کنار گود بنشینید، بهتر است. نه به این که برخلاف میلم، "پدرِ ویرگول" "بابای ویرگول" به ریشم می‌بندید و گاهی این‌قدر بیهوده قربان‌‎صدقه‌‎ام می‌‎روید و بی‌‎دلیل از حرف‎‌هایم دفاع و به مخالفانم می‌‎توپید که برخی توهم می‌‎زنند که فرزندهای واقعی‌‎ام هستید، نه به این‎که گاهی هیچ وقعی به حرف‎‌هایم نمی‌گذارید!

لااقل بیایید و از این پس کمتر اطوار آدم خوب بودن به خودتان بگیرید! و بسیار ممنون می‎‌شوم اگر بنده را آنفالو کنید. چون بنده هم همین قصد را دارم. شما بروید به دنبال دوستان بی‎‌خیال‌‎تر و لوس و نُنُرتری از خودتان بگردید. من نیز می‌‎روم به دنبال دوستان باوفاتر و متعهدتری از خودم می‎‌گردم!

ای کاش به جای این همه کلاس کنکور و کلاس زبان و کلاس کوفت و زهرمار، حداقل احترام کوچکتر به بزرگتر را آموخته بودید. ای کاش!

این را بدانید: برای بنده سه نفر آدم پا به کار برای انجام یک کار، به سیصد آدم افسرده، بی‎‌حال، بهانه‌‎گیر، بدقول، شل و ول و بی‌‎نظم ترجیح دارند.

برای شما که پس از گذشت یک‌ماه، اسم هیچ کتابی را نگفتید!

شما دوستانی هم که در این یادداشت و البته در جاهای دیگر درخواست و حتی التماس کردم تا اسم یک کتاب که دوست دارید داشته باشید را بگویید تا با یک جایزه و یک نامه برایتان ارسال کنم و بعد از گذشت یک‌ماه هنوز اسم هیچ کتابی را انتخاب نکردید هم لطفاً دیگر به خودتان زحمت ندهید. شما هم با افراد بالا فرق زیادی ندارید. آدم برای جایزه دادن هم باید پی‌درپی التماس کند؟!

لطفاً نیایید زیر این پُست معذرت‎‌خواهی کنید و یا بهانه‎ بیاورید. چون با واکنش خوبی مواجه نخواهید شد.

جایزۀ عزیزانی که تعیین تکلیف کرده بودند را ارسال کردم. دو نفر مانده‌‎اند که آن هم ان شاء الله به محض نوشتن نامه و یا تهیۀ کتاب‎‌ها و هدایا، به آدرسشان ارسال خواهم کرد.

یادداشت‌های پیشنهادی نوشته شده از سوی دوستان:
https://vrgl.ir/sOnzv
https://vrgl.ir/2R6qq
https://vrgl.ir/BJRTP
https://vrgl.ir/XXniX
https://vrgl.ir/o5IdW
https://vrgl.ir/OOQBY
https://vrgl.ir/VmbE7
https://vrgl.ir/t8f4o
https://vrgl.ir/8bbEV
https://vrgl.ir/0O8Pm
https://vrgl.ir/oRwSW
https://vrgl.ir/ZiYso
https://vrgl.ir/apq94
https://vrgl.ir/uz0cf
https://vrgl.ir/n2gBX
حُسن ختام: به نقل از زنده‌‎یاد علّامه محمد تقی جعفری (ره)

اخلاق یعنی شکوفایی حقیقت در درون آدمی.

دو یادداشت پیشین:
https://vrgl.ir/ROwec
https://vrgl.ir/MNXKz
کتابفلسطینانسانزندگیانسانیت
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید