مقدمه:
این یادداشت که بخش اصلی آن بازنشر قسمتی از یک کتاب است را برای آن خانم هموطن دلسنگشدهای میآورم که عکس جنازۀ کودکان در خون غلطیده غزّه را در صفحهاش گذاشت و زیرش نوشت: آخ جان امشب کتلت داریم! و برای همان او که فیلم آن کودک ترسیده از انفجار هدایای آمریکایی در بیمارستان المعمدانی که دست و پا و فکش داشت میلرزید را در صفحهاش گذاشت و زیرش نوشت: وای که تماشای این صحنه چه لذّتی دارد!
خانم گرامی که خودت هم مثلاً مادری چگونه میتوانی مادر باشی و دلت برای فرزند مثلهشدۀ مادران دیگر زخم برندارد؟ همان تو که اگر در مدرسه فرزندت را نیشگون بگیرند، خاک مدرسه را به توبره میکشی و زمین و زمان را به هم میدوزی!
کسی برای این خانم نوشته بود: باید به سر فرزندان خودت بیاید تا بفهمی چه داری میگویی و او جواب داده بود: من مثل خدا مراقب بچههایم هستم!
وای خدا! او مثل خدا مراقب بچههایش است! ای کاش مُرده بودم، هرگز چنین صحنههایی را ندیده بودم و اصلاً به وجود چنین هموطنانی پی نبرده بودم.
اصل مطلب:
خانم سو بِلَک، انسانشناس پزشکی قانونی است. شغل او شناسایی اجساد متلاشی و تجزیه شده، و تحقیق برای یافتن علّت مرگ و هویت واقعی آنها است. او در سال ۱۹۹۹ به عنوان انسانشناس قانون ارشد در پروژه تیم پزشک قانونی انگلیس برای تحقیقات جنایات جنگی به کوزوو میرود. سو بِلَک در کتاب عجیب "زندگی در مرگ" به بخشی از آنچه در کوزوو دیده و مربوط به قتل عام کودکان خردسال است نیز اشاره میکند. بخشی که یکی از اعضای گروه شناسایی اجساد، اشتباهی (خانم بِلَک از این لفظ استفاده کرده وگرنه به نظر این حقیر، هیچ اشتباهی در کار نبوده است!) اساسی میکند و چهرۀ دختر کوچک خودش را روی بدن تکّهتکّه یک دختربچه کوزوویی مجسّم میکند. همان بخشی که آن خانم هموطن و دیگر هموطنان چون او باید بخوانند، تجسم کنند و اگر هنوز برایشان مقدور است فکری به حال این حجم از سنگدلی بینظیر خودشان بکنند.
روزی ما را به جای بسیار دورافتادهای بردند. بعد از حدود یک ساعت پیادهروی در سنگلاخ به چمنزار مسطحی در بالای تپهای رسیدیم. داستان پسزمینه این بود: سالخوردگان زنان و کودکان یک کاروان پناهجو را از مردان جدا میکنند. بچهها را به سمت دیگر چمنزار میبرند و به آنها میگویند به طرف مادرانشان بدوند. بچههای وحشتزده با اشتیاق از این دستور اطاعت میکنند. گروگانگیران مادران و پدربزرگها و مادربزرگها را مجبور میکنند تماشا کنند که بچهها را به رگبار گلوله میبندند. وقتی همۀ بچهها میمیرند، تفنگها را به سمت زنان و سالخوردگان میگیرند.
حتی نمیدانم توصیف این سنگدلی و وحشیگری در کشتار آگاهانه و بیرحمانه بیگناهان را از کجا شروع کنم. هر چه بالاتر میرفتیم و به منطقه قبرستان نزدیکتر میشدیم، حال و هوایمان محزونتر میشد. گاهی برای تلطیف فضای سنگین از اندکی چاشنی طنز استقبال میکنی ولی آنروز هیچکس حوصله شوخی نداشت. آنجا مکان نفرتانگیزی بود؛ محل ارتکاب جنایتهای غیرقابل توصیف، محض سرگرمی مردان وحشی.
تعدادی ملافه پلاستیکی روی زمین پهن کردیم و اجساد را یکییکی از گور دستهجمعی بیرون آوردیم. بقایایی که دفن میشوند به دو دلیل بهتر باقی میمانند: دمای زیرزمین سردتر است و میزان فعالیت حشرات و سرعت فساد جسد کاهش مییابد و از هجوم درندگان در اماناند. ولی گاهی به دلیل همین شرایط خوب، کار از منظر دیگری سختتر میشود. اجساد بیشتر قابل تشخیصاند و اعضای گروه سختتر میتوانند خونسردی و بیتفاوتی ضروری را حفظ کنند. دختربچه دوسالهای را مقابل من روی پلاستیک گذاشتند، هنوز لباس خواب و چکمههای پلاستیکی قرمزش را به تن داشت. باید لباسهایش را در میآوردم و به افسران پلیس میدادم تا به عنوان مدرک ضبطشان کنند و بعد با فهرست کردن جراحت گلولههایی که اندام کوچکش را ویران کرده بودند، بررسی تشریحی جسدش را شروع میکردم.
ناگهان احساس کردم فضا عوض شد. آنروز همه ساکت بودیم، ولی یکباره سایه سنگینتری از سکوت فرود آمده بود. سرم را بالا گرفتم و تنها چیزی که مقابلم دیدم، ردیفی طولانی از روپوشهای سفید و چکمههای سیاه پلیس بود.
یک لحظه گیج شدم که چرا همه صف کشیدهاند و جلوی دید مرا گرفتهاند. وقتی از جایم بلند شدم دلیلش را فهمیدم. یکی از اعضای گروه اشتباهی اساسی کرده و چهره دختر کوچک خودش را روی بدن تکهتکه این دختربچه مجسم کرده بود. تنها کاری که همکارانم برای کمک به او بلد بودند این بود که در برابر منظره بچه مرده از او محافظت کنند تا آرامشش را بازیابد.
مادرِ گروه نمیتواند اینطور دسترویدست بگذارد. بدون یک کلمه حرف دستکشهایم را درآوردم، روپوشم را تا کمر پایین کشیدم، از کمربند حفاظتی مردان گذشتم و دست دور شانهاش انداختم تا هقهقش تمام شد. فکر میکنم مردان گروه آن روز فهمیدند که لازم نیست همیشه سرسخت باشند. گاهی _به خصوص وقتی پای مرگ دهشتناک یک بیگناه در میان است_ یک نفر باید اشک بریزد و دلیلی ندارد که آن یک نفر یکی از ما نباشد. رخنه در زره داشتن، همیشه نشانه ضعف نیست. اغلب نشانه انسانیت است.
برای شما که در مرحلۀ سوم مسابقۀ برخط حضور نیافتید!
دوستانی که حتی پس از گذشت دو هفته، در مسابقۀ مرحلۀ نهایی شرکت نکردید. دیگر لازم نیست شرکت کنید. فقط همین را بدانید که شما حاضر نشدید چند دقیقه از ۲۰۱۶۰ دقیقهای که در این دو هفته داشتید را برای حضور در این مسابقه و همراهی با دوستانتان بگذارید. در وقتی که برای خواندن نظرها و نوشتههایتان گذاشتم، دیدم اکثرتان کلّی از همین دقایق را صرف هیچ و پوچ کردهاید. وای بر شما!
لطفاً اگر توانایی حضور در عرصهای هر چند به این کوچکی را ندارید، از همان اوّل کنار گود بنشینید، بهتر است. نه به این که برخلاف میلم، "پدرِ ویرگول" "بابای ویرگول" به ریشم میبندید و گاهی اینقدر بیهوده قربانصدقهام میروید و بیدلیل از حرفهایم دفاع و به مخالفانم میتوپید که برخی توهم میزنند که فرزندهای واقعیام هستید، نه به اینکه گاهی هیچ وقعی به حرفهایم نمیگذارید!
لااقل بیایید و از این پس کمتر اطوار آدم خوب بودن به خودتان بگیرید! و بسیار ممنون میشوم اگر بنده را آنفالو کنید. چون بنده هم همین قصد را دارم. شما بروید به دنبال دوستان بیخیالتر و لوس و نُنُرتری از خودتان بگردید. من نیز میروم به دنبال دوستان باوفاتر و متعهدتری از خودم میگردم!
ای کاش به جای این همه کلاس کنکور و کلاس زبان و کلاس کوفت و زهرمار، حداقل احترام کوچکتر به بزرگتر را آموخته بودید. ای کاش!
این را بدانید: برای بنده سه نفر آدم پا به کار برای انجام یک کار، به سیصد آدم افسرده، بیحال، بهانهگیر، بدقول، شل و ول و بینظم ترجیح دارند.
برای شما که پس از گذشت یکماه، اسم هیچ کتابی را نگفتید!
شما دوستانی هم که در این یادداشت و البته در جاهای دیگر درخواست و حتی التماس کردم تا اسم یک کتاب که دوست دارید داشته باشید را بگویید تا با یک جایزه و یک نامه برایتان ارسال کنم و بعد از گذشت یکماه هنوز اسم هیچ کتابی را انتخاب نکردید هم لطفاً دیگر به خودتان زحمت ندهید. شما هم با افراد بالا فرق زیادی ندارید. آدم برای جایزه دادن هم باید پیدرپی التماس کند؟!
لطفاً نیایید زیر این پُست معذرتخواهی کنید و یا بهانه بیاورید. چون با واکنش خوبی مواجه نخواهید شد.
جایزۀ عزیزانی که تعیین تکلیف کرده بودند را ارسال کردم. دو نفر ماندهاند که آن هم ان شاء الله به محض نوشتن نامه و یا تهیۀ کتابها و هدایا، به آدرسشان ارسال خواهم کرد.
یادداشتهای پیشنهادی نوشته شده از سوی دوستان:
حُسن ختام: به نقل از زندهیاد علّامه محمد تقی جعفری (ره)
اخلاق یعنی شکوفایی حقیقت در درون آدمی.
دو یادداشت پیشین: